هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

سلام!

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۶ ب.ظ

امروز همینجوری اومدم اینجا که خیلی وقته خاک خورده.

و دیدم ۴۹ تا بازدید داشته! چرا؟ چقدر عجیب!

 

+چقدر زندگیم با اون زمانی که اینجا مینوشتم فرق کرده.

  • آدام

ارغوان

سه شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۴۸ ق.ظ
  • آدام

من مجبورم تحمل کنم

يكشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۲۰ ب.ظ

استرس، عصبانیت و خشم، دلهره... تمام حسای بد به کنار... غم بد ترین حس دنیاست.

 

کنار هم بودیم و هردومون بغض کرده بودیم و هردومون داشتیم خودمون رو میکشتیم که اشکی از چشممون بیرون نیاد. نه اینکه از گریه کردن خجالت بکشیم، فقط نمیخواستیم غم رو بزرگ تر از اون چیزی که بود بکنیم. میدونستم اگر گریه ام رو ببینه حالش بد تر میشه. نمیخواستم غمگین تر بشیم.

 

دلم‌ میسوخت براش. میدونستم که خیلی سختش شده. کلی زحمت کشیده بود و کلی راه دیگه هنوز در پیش داشت. نمیدونستم براش چیکار کنم. فقط تونستم در طول روز همراهیش کنم و یه سری از کارهاشو انجام بدم.

 

نمیدونم چی بگم. نمیدونم باید چیکار کرد برای رهایی از ناراحتی. خیلی کار دارم واسه انجام دادن و غم من رو کند میکنه. یهو به خودم میام میبینم خیره شدم و وقت داره میره. هنوز اتفاق اصلی نیفتاده. همون اتفاقی که وقتی بیفته زندگیم تاریک میشه. اما من انگار رفتم به پیشوازش. نمیدونم باید چیکار کنم. من تا به حال همچین حسی رو تجربه نکرده بودم. این واقعا سخته.

 

با خودم‌ میگم عیبی نداره این درد باعث میشه من قوی و با تجربه تر بشم. اما آدم وقتی توی غم غرقه نه قوی شدن براش مهمه نه تجربه کسب کردن. فقط آرزو میکنم.. نه من حق آرزو کردن ندارم.

 

 

  • آدام

چه شد که مسیر زندگی‌ام عوض شد

چهارشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۳۰ ب.ظ

۱۷-۱۸ سالم بود. می‌توانستم در یکی از بیمارستان های خیلی معروف زادگاه باشم. آن روز ها سودای پزشک شدن در سر داشتم بدون آنکه بدانم پزشکی چیست. در کتابخانه ای که در نزدیکی بخش اطفال بود درس می‌خواندم. زمان هایی که درس نمی‌خواندم در بیمارستان می‌چرخیدم. از بخش اطفال به بخش زنان.. از زنان به اورژانس، قلب از همه دور تر بود و همیشه انگار فضایش مه آلود و سیاه بود.‌ قسمت رادیولوژی از همه جا شلوغ تر بود. خیلی از پرستار ها و پزشک ها دیگر من را می‌شناختند و به نگهبان ها سپرده بودند من را راه بدهند. کنجکاو بودم که بدانم وقتی پزشک شدم قرار است کجا کار کنم.

اوایل بد نبود. سعی داشتم به آن جو آزار دهنده اهمیت ندهم. به گریه های همراهان بیمار نگاه نکنم و دلم نسوزد اگر دیدم کودکی درد می‌کشد. دو ماهی اینگونه گذشت. من برایم مهم نبود.. حتی سعی داشتم بپذیرم که می‌توانم در آن جو وحشتناک کار کنم و اندک زمان استراحتم را درکتابخانه درس بخوانم. سعی داشتم بپذیرم که اگر یک رزیدنت در کتابخانه از صدای خودکار روی کاغذ عصبی می‌شود و سر کارمند کتابخانه داد و بیداد می‌کند طبیعی است و این اصلا باید خود زندگی من باشد.

سعی داشتم بپذیرم که باید یک روزی آن همه بیمار بدحال ببینم. نه تنها اینکه ببینم، بلکه باید به بدن تک تک آها دست بزنم حتی خصوصی ترین جاها و معاینه شان کنم حتی اگر کثیف باشند و چندش ترین بیماری هارا داشته باشند. باید میپذیرفتم که اگر بیماری درست همانطور که جلوی چشمم اتفاق افتاد روی من بالا اورد حالم بد نشود.

 

کمی که گذشت، شاید ۳ ماه، فهمیدم دو نوع پزشک وجود دارد. نوع اول انسان های مثل من که سعی داشتند تمام آن زشتی ها را نادیده بگیرند و بدون هیچ حسی فقط کار کنند. و یک سری دیگر که تمام سختی ها را با جان و دل میپذیرفتند و از صمیم قلب برای بیمار و کودکانی که درد میکشیدند دل میسوزاندند و عحیب تر اینکه اصلا حالشان هم بد نمیشد.

دسته ی اول کارشان را دوست نداشتند اما عادت کرده بودند. دسته ی دوم دیوانه وار و از روی عشق زحمت میکشیدند. آنجا نقطه ای بود که فهمیدم من هیچوقت نمیتوانم در پزشکی بهترین خودم را نشان دهم.

قدیم ها فکر می‌کردم پزشکی همان پرستیژ بالا و روپوش سفید است و کلی احترام و شنیدن لفظ "خانم دکتر" فکر می‌کردم کار کردن در بیمارستان هیجان انگیز است. بعد از ۴ ماه فهمیدم پزشکی یعنی دیدن درد و تلاش برای درمانش. و حال بین دو دسته ی پزشک های معمولی که به دیدن درد عادت میکنند و پزشک های عالی که از درمان کردن لذت می‌برند، من جزو دسته ی اول بودم. من قرار بود یک پزشک بی احساس روانی بشوم. و جلوی این قضیه را گرفتم‌. با این کار هم زندگی خودم و هم زندگی خیلی های دیگر را نجات دادم!

 

بعدا نوشت: پزشکی آن چیزی که در سریال گریز آناتومی میبینید نیست!

  • آدام

بوی کاج ۰۱

سه شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۱ ب.ظ

از ریسک کردن و انجام کارهای خطرناک لذت میبردم. کله ام داغ بود خب. ترمینال یا فرودگاه همیشه برام جای ترسناکی بود. اما هیجان داشت... شروع یا پایان سفر بود.

۱۹-۲۰ سالم بود. گفتم وقتشه.. زندگی به من این سفر رو بدهکاره. با عجله وسیله هامو ریختم توی کوله. سویی شرت کلاه دارم رو پوشیدم که از قطره های بارون درامان باشم. نیمه شب بود. ترمینال ترسناک تر از همیشه. کسی نمیدونست من کجام  و یا چیکار می‌کنم و این از همه چیز بهتر بود. من باید به خودم اثبات میکردم که به هیچکس نیاز ندارم.

 سوار اتوبوش شدم و این سومین بار بود که با اتوبوس سفر می‌کردم. و این بار چرا آدم ها از همیشه ترسناک تر از بودن؟ اتوبوس که حرکت کرد استرسم هزار برابر شد.. اگه اتفاقی برام می‌افتاد و مادر پدرم میفهمیدن که بی خبر تنها سفر کردم اتفاق خوبی تلقی نمی‌شد. خدا خدا می‌کردم که اتفاقی نیفته.. من سفرم رو برم و به سلامت برگردم کسی هم چیزی ازم ندزده‌. واسه همینم کوله ام رو سفت چسبیده بودم.

۵ صبح.. پاییز ۳ سال پیش.. از اتوبوس سر همون میدونی که قرار بود پیاده شدم. سرد بود... تنها بودم. هیچی نمیدونستم. حس خوبی بود. من بودم و خودم. خود خودم تنها. بدون اینکه کسی بدونه. خوابم میومد اما از همیشه سرحال تر بودم.

 

سفر بزرگسالی رو اینجوری شروع کردم.

 

اون موقع ها این آهنگ مهراد رو خیلی گوش میکردم.

  • آدام

چی بگم موضوع نداره

پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۶ ب.ظ

امروز متوجه شدم بخشی از سلیقه موسیقیم در ۴ سالگی توسط عمو پورنگ شکل گرفته.

دریافت

  • آدام

فقط با تو

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ ب.ظ

من باید دوست های جدید پیدا کنم. دوست هایی که توی این شهر باشن. و این کار مهمیه. متاسفنه من آدمی نیستم که با تنهایی راحت باشم. نمیخوام کسی من رو درک کنه یا احساسم رو بدونه. همین که اطرافم آدم هایی باشن که با من معاشرت کنن و سطح فکریشون تقریبا همسطح من باشه کافیه.

متاسفانه غم داره به زمونه ام رخنه میکنه. خیلی وقته که کرده و من دارم ازش چشم پوشی میکنم. نباید بذارم‌کار به جاهای باریک بکشه. نباید بذارم افسرده بشم. چون اگه اینطور بشه نمیتونم به این راحتیا خودم رو جمع و جور کنم.

باید ادم هایی رو در این شهر پیدا کنم. و تا وقتی که کتابخونه نرم این کار خیلی سخته. اخیرا راه حلم فعالیت بیشتر توی سوشال مدیا بوده‌. تا حدی کمکم کرده. اما با اتفاقاتی که قراره بیفته پاسخگو نخواهد بود.

  • آدام

اصلا تو خوبی من بد

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۳۷ ق.ظ

بهم خیره شده بود. گفت اگه الان واسه بار اول میدیمت عاشقت می‌شدم.

  • ۰۵ مهر ۹۹ ، ۰۱:۳۷
  • آدام

رویای منطقی

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۱ ب.ظ

هوا گرم بود. آقای کشاورز با اون قیافه ی عجیبش که انگار انیمیشنی بود اومد سمتم درحالی که پشت سرش مزرعه گندمش برق میزد. مثل همیشه یه لبخند عجیب روی لبهاش بود. لبخندی که‌ معلوم نبود که از روی محبته یا خباثت. از دختر و همسرش میگفت که ۷ سال پیش در اثر وبا مردن. میگفت بعد از اینکه از دستشون داده سعی کرده پیداشون کنه. منم هیچ واکنشی نشون ندادم. انگار که داشت درمورد یک موضوع معقول صحبت میکرد. گفت "یه گروه هستن که سعی میکنن ارواح رو پیدا کنن. با کمک اونها پیداشون کردم و الان کنار زن و بچم زندگی میکنم". متوجه شدم لبخندش از بیماری روانیشه... نه از محبت و نه از خباثت.

برگشتم خونه. خونه ی من یه جای تاریک بود. یه جای تاریک قدیمی. انگار خیلی شبیه خونه ای بود که در دوران راهنمایی با خانواده ام زندگی میکردم... نمیدونم این شباهت شانسی بود یا من عمدا همچین خونه ای انتخاب کرده بودم. تاریک بود. بوی کهنگی میومد. همیشه توی هال پر از رخت خواب بود. همه ی لامپ ها سوخته بودن بجز دو سه هالوژن توی آشپزخونه که نور زیادی هم تولید نمیکردن. من با نور خورشید زندگی میکردم و اگه تاریکی خونه اذیتم میکرد از خونه بیرون میرفتم. وضع مالیم‌خوب نبود اکثر مواقع پول برق رو نمیتونستم به موقع پرداخت کنم. واسه همین لامپ هارو عوض نمیکردم که تمام مصرف برقم محدود بشه به کار کردن یخچال.

یه همخونه داشتم که خیلی وقت بود رفته بود. شاید دو-سه ماه. یه پسر بود با قیافه ی معمولی که به دو دلیل رفت. یک اینکه من خیلی شلخته بودم. دو اینکه دوست دخترش حسادت میکرد به حضور من کنار اون پسر. منم خیلی تنها شده بودم. خواهرم سعی میکرد اکثر مواقع بیاد پیشم و سری بزنه. قبلا غر میزد که چرا انقدر خونه نامرتبه و برام تمیزش میکرد. اما دو سه هفته ای بود که دستی به خونه نکشیده بود. برعکس همیشه نمیدونم چرا اون از من شجاع تر بود. از من پخته تر بود و سعی داشت از من محافظت کنه. بعد از رفتن هم خونه ایم‌من ضعیف شده بودم.

برگردیم به آقای کشاورز با اون کلاه حصیری کهنه اش. یهو یاد این حرفش افتادم که میگفت یک گروه هستن که توی این شهر ارواح خونه هارو پیدا میکنن. توی اینترنت دنبال وبسایتشون گشتم و چند تا ویدیو ازشون نگاه کردم. همون لحظه احساس کردم اطرافم اتفاقات عجیبی میفته صداهای غیر عادی میشنوم. نمیدونم ترس دیدن اون ویدیو ها بود یا واقعیت بود. همون لحظه به خودم گفتم "آدام بیدار شو. چون از الان به بعدش قراره ترسناک بشه". چند تا سیلی به خودم زدم اما خواب نبودم. دیدم دیگه نمیتونم تاریکی خونه رو تحمل کنم.

زدم بیرون رفتم پیش سارا همکلاسی دوران کارشناسی ام. یک دختر اروپایی با قد بلند و موهای بلوند بود. قیافه ی ساده و بی روحی داشت. سارا فیلم بردار همون‌ گروه روح یاب (!) بود. گفتم بهش بیان واسه تفریح از خونه ی من فیلم بگیرن.

طولانیش نکنم. اومدن. همه بیرون خونه و من توی خونه. من یک هدفون داشتم و یک اسکرین‌ که صدای اونها رو بشنوم و همچنین تصویری که از من دارن رو ببینم و بیشتر متوجه اتفاقات اطراف باشم. مثل همیشه خونه تاریک بود.

صدای توی هدفون گفت فکرت رو آزاد گن و بذار که به هر سمتی که میخواد بره. از قضا فکر من دوست داشت به سمت بدترین خاطرات توی مغزم بره. یادم افتاد به پسری که هم خونه ام بود. نگاه مهربونش و... و... وای. اون هم خونه ام‌ نبود. چرا الان یادم اومد؟ چرا از یادم رفته بود؟ سعی کردم افکارم رو ادامه بدم. داشت من رو میبوسید. صحنه ی بعدی که یادم اومد صحنه ی خیانتش بود با دختری که سعی داشت من رو ازش جدا بکنه. و صحنه ی بعدی که یادم اومد اون پسر بود... که روی صندلی نشسته بود و من با طناب بسته بودمش. داشتم دست راستش رو میکردم توی چرخ گوشت و اون با بیشترین توانش حین زجه فرباد میزد.

به خودم اومدم... فریاد های توی هدفون بهم میگفتن آدااام... آاادااام اون نور رو ببین جلوت ... آدااام. یک روح توی خونه‌ی تو هست. من در حد مرگ ترسیدم جوری که اون لحظه واقعا باید از خواب بیدار میشدم. اما نشدم. رفتم سمت نور اما هرچی میرفتم‌ بهش نمیرسیدم. سیاهی بینهایت شده بود و نور هرچی جلوتر میرفتم از من دورتر میشد. دیگه صدایی از هدفون نمیشنیدم و هیچ چیزی وجود نداشت جز من... سیاهی... و یک نور شبیه اولین عکسی که از سیاهچاله منتشر شده بود اما سفید رنگ.

چجوری باید از این وضع خارج میشدم. اولین کسی که به ذهنم رسید خواهرم بود. موبایلم‌ رو دراوردم زنگ زدم بهش. "توروخدا بیا اینجا من میترسم... بیا اینجا... اون پسر اینجاست... من کشمتش... روحش اینجاست". همون لحظه فهمیدم خونه اونقدرا هم تاریک نیست.  دوباره از یادم رفت اون پسر و تمام اتفاقات بینمون رو. خواهرم وارد خونه شد. و گفت "چی میگی احمق این نوری که داری میبینی انعکاس هالوژن توی آشپزخونه روی پنجره ست". مثل اینکه یکی از هالوژن ها اتصالی کرده بود وسط برنامه ی روح یابی ما روشن شده بود.

صبح بیدار شدم... با خودم فکر کردم که "آهااا! پس از وسط خواب های ترسناک از خواب نپری اینجوری تموم میشن"!

  • آدام

نامه به مامان

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۳۴ ق.ظ

اینو قبل از خواب تایپ کردم و فرستادم به واتس اپ مامانم:

"مامان من خیلیییی دوستت دارم. تو خیلی خوبی‌‌. تو انقدر از خود گذشته ای که از دستت عصبانی میشم. تو فراتر از انسان هستی برای من. ای کاش میشد یه روزی یه جوری این همه خوبی تو رو جبران کنم. اما انگار هیچ جوری نمیشه. مامان ببخشید که خیلی وقتا ناراحتت میکنم‌. من خیلی خرم‌. این بهم خیلی عذاب وجدان میده. ببخشید که اونقدرا با محبت نیستم. بدون توی دلم همیشه عاشقتم. چون تو بهترینی برای من. بهتر از همه. اگه هر موقع دلت خواست با کسی حرف بزنی اگه غمی داشتی توی دلت اگه دوست داشتی مهربونی کنم باهات هر چیزی بود به من بگو. نذار هیچ حرفی توی دلت بمونه. من میتونم بفهممت. مامانی مهربونم."

  • ۵ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۳۴
  • آدام