من مجبورم تحمل کنم
استرس، عصبانیت و خشم، دلهره... تمام حسای بد به کنار... غم بد ترین حس دنیاست.
کنار هم بودیم و هردومون بغض کرده بودیم و هردومون داشتیم خودمون رو میکشتیم که اشکی از چشممون بیرون نیاد. نه اینکه از گریه کردن خجالت بکشیم، فقط نمیخواستیم غم رو بزرگ تر از اون چیزی که بود بکنیم. میدونستم اگر گریه ام رو ببینه حالش بد تر میشه. نمیخواستم غمگین تر بشیم.
دلم میسوخت براش. میدونستم که خیلی سختش شده. کلی زحمت کشیده بود و کلی راه دیگه هنوز در پیش داشت. نمیدونستم براش چیکار کنم. فقط تونستم در طول روز همراهیش کنم و یه سری از کارهاشو انجام بدم.
نمیدونم چی بگم. نمیدونم باید چیکار کرد برای رهایی از ناراحتی. خیلی کار دارم واسه انجام دادن و غم من رو کند میکنه. یهو به خودم میام میبینم خیره شدم و وقت داره میره. هنوز اتفاق اصلی نیفتاده. همون اتفاقی که وقتی بیفته زندگیم تاریک میشه. اما من انگار رفتم به پیشوازش. نمیدونم باید چیکار کنم. من تا به حال همچین حسی رو تجربه نکرده بودم. این واقعا سخته.
با خودم میگم عیبی نداره این درد باعث میشه من قوی و با تجربه تر بشم. اما آدم وقتی توی غم غرقه نه قوی شدن براش مهمه نه تجربه کسب کردن. فقط آرزو میکنم.. نه من حق آرزو کردن ندارم.
- ۹۹/۰۸/۱۱