مرا توان دیدن با چشمان تو نیست.
از دست تو چند حس بد را با هم تجربه میکنم. با یک جمله ی تو خودم را غمگین، عصبانی، بیپناه و تنها مییابم. صورتم را در بالشت فشار میدهم تا اشک هایم را جذب کند.
افکار منفی در سرم پرواز میکنند. افکاری که اگر از دید تو به آنها نگاه کنم هیچ مفهومی ندارند. سعی میکنم چشمانت را از حدقه در بیاورم و جای چشم های خودم بگذارم تا با آنها ببینم. نمیشود. دندریت هایم نوروترنسمیتر آکسون هایت را نمیشناسند. پیوند چشم ناموفق بود. چشم هایم را سر جایشان میگذارم. اما دیگر تمام اعصابشان قطع شده است. هیچ چیزی نمیبینم. این را واقعی میگویم.
حتی دیگر یادم نمیآید چرا ناراحت بودم. حتی یادم نمیآید سر چه چیزی صحبت میکردیم. فقط یادم است که غمگین بودم. آنقدر که با بالشت اشک را از چشمانم میگرفتم.
این را یادم مانده که چشمانم تو را ظالم میدیدند. خیلی بیشتر از آن مقدار که تو مرا ستمگر میپنداری.
من یادم میافتد به آن روزهایی که عشقم را به تو بروز میدادم. کوهنوردی میکردیم. صورتم آفتاب سوخته شده بود و گونه هایم قرمز. موهایت آشفته و به هم ریخته شده بودند. آن روز ها را میگویم که لمث کردن صورتت برایم هیجان انگیز بود. مثل دو پروانه یکدیگر را دنبال میکردیم. خیلی خام تر از الآن بودیم و دنیا خیلی قشنگ تر بود.
- ۹۹/۰۱/۰۲
zibast