آن روز ها با آن عادت هایش
قلبم خیلی آرام میزند. هنوز عادات قدیمی ام را همراهم دارم. یادم است روزی که داشتم اولین کنکورم را میدادم با خود زمزمه کردم "آنقدر کار امروز را به فردا افکندم که یک سال گذشت."
قلبم خیلی آرام میزند. انگار جز در شرایط سخت نمیتواند قوی باشد. قلبم آرامِ آرام است. اما هر از گاهی چنان محکم میکوبد که کل بدنم را تکان میدهد. این عادت بدی است.
یک روز روی یک نیمکت در خیابانی که قدیم ها گذرگاهم بود نشسته بودم. به آدم ها نگاه میکردم. یک مرد آمد کنار من نشست. لحجه ای داشت که متعلق به زادگاه نبود. انگار مسافر بود. میخواست با من سر صحبت را باز کند. پرسید شما پزشکی میخوانید؟ گفتم نه. عجیب بود. چرا باید فکر میکرد که پزشکی میخوانم. چون وقتی از این خیابان میگذشتم میخواستم پزشک شوم؟ او از کجا میدانست؟ بلند شدم و رفتم.
رفتم به سمت یکی دیگر از جاهایی که در آن برهه میرفتم. برهه ی کنکور. آنجا هم شلوغ بود. همه جور آدمی آنجا بود. حس در هم برهمش سرتاپایم را گرفت. آن سالن انتظار با آن دکه اش هنوز آنجا بود. آن فروشنده ی کچل هم هنوز همانجا کار میکرد. خیلی شلوغ بود. تخت بیمار ها را میدیدم که از هر گوشه پدیدار میشدند و در گوشه کنار دیگری ناپدید میشدند. کتابخانه ای که از من دور بود و من جرعت رد شدن از بخش اطفال را نداشتم برای رسیدن به او. اکتفا کردم به خیره شدن به اطرافم. کافی بود. همین که یادم آمد کافی بود. از آقای دکه ای یک لیوان کاپوچینو خریدم. من را یادش نبود. درب شیشه ای سالن انتظار صورتم را منعکس میکرد. به او نگاه میکردم. به من نگاه میکرد.
یادت آمد؟ ...همان روزها که آنقدر کار امروز را به فردا افکندی که یک سال گذشت. همان روز ها که از زادگاه متنفر شده بودی. آن روز ها زادگاه از هر زمان دیگری جذاب تر بود. آن روز ها که داشتند داستان سرنوشت را مینوشتند.
- ۹۹/۰۲/۱۷