.Every lie we tell incurs a debt to the truth
وقتی به زندگی ام در افق بلند مدت نگاه میکنم، وقتی به اتفاقاتی که در دنیا و در طول تاریخ میافتند نگاه میکنم، احساس میکنم که مغزم دارد متلاشی میشود.
مغزم یک جایی کم میآورد. یک جایی دیگر نمیفهمد. یک جایی هر تفسیری که از اتفاقات میکنم انگار اشتباه است. آنجا تشنگی ام به دانستن بیشتر نمایان میشود. دقیقا در همان لحظه از انتخاب رشته ای که ۳ سال پیش انجام دادم اطمینان پیدا میکنم.
در اینگونه لحظات میفهمم که چقدر بیش از حد درگیر خودم شده ام و چقدر من و زندگی ام ناچیز است. دیگر از انسان ها ناامید نمیشوم، چون دیگر سرمنشا اتفاقات را نمیتوانم پیدا کنم. آنوقت میگردم به دنبال حقیقت، و در این مسیر میفهمم که باید خیلی بیشتر بدانم. آنگاه باز تشنهی مطالعه میشوم.
وقتی به تاریخ نگاه میکنم، وقتی اتفاقاتی که میافتد را زیر نظر میگیرم، وقتی درمیابم که انگار هیچ مجالی برای انجام کاری برایم مهیا نیست و انگار هیچ فرصتی برای کمک به بشریت نصیبم نخواهد شد اشک میریزم. وقتی درمیابم که چقدر دربرابر این جهان ناچیزم و چقدر تسلیم زمان هستم اشک میریزم.
من امیدی ندارم... خیر... هیچ چیزی بهتر نمیشود. اما حداقلش من روز به روز به حقیقت نزدیکتر میشوم. من هرروز آنقدر کند و کاو میکنم، آنقدر در این مسیر هزارتو میگردم که راه رهایی را پیدا کنم.
- ۹۹/۰۳/۱۶
عجب!
به خاطر موقعیتی که توش قرار گرفتهام، به بعضی جملههات احساس نزدیکی میکنم.
امیدوارم راه رهایی رو پیدا کنیم... :)