هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

هیاهو در دانشکده فیزیک

شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۹ ب.ظ

ماجرای یک سال پیش است. شب بود. شاید ساعت ۹. فهمیدیم که دانشکده فیزیک یک برنامه ی نجوم دارد و شام هم می‌دهد. ما سریع لباس هایمان را پوشیدیم و پیاده راه افتادیم.

از پشت دانشکده رسیدیم. یک سری آدم سوار یک گاری شده بودند و یک سری آدم دیگر داشتند آنهارا با سرعت هل می‌دادند وصدای جیغ‌های هیجان زده‌شان در فضا منعکس می‌شد. معلوم شد همکلاسی های دیوانه‌ی مهتاب هستند. کمی جلوتر گروهی با جمعیت حدود ۱۰ نفر یا کمتر در فضای چمنی داشتند والیبال بازی می‌کردند و حسابی داد‌وفریاد می‌کردند. بالای پله هایی که به سلف راه داشت چند تلسکوپ بودند و تعدادی آدم به نوبت در چشمی‌شان نگاه می‌کردند.

در داخل دانشکده خیلی شلوغ تر بود. دوست مهتاب با دست پر به سمت ما آمد. پارتی بازی کرده بود و چند ظرف غذای اضافی برداشته بود که دوتایش را به ما داد.

در راهروی سمت چپ پر بود از میزهایی که رویشان بردگیم های مختلف بود و گروه گروه داشتند بازی می‌کردند. چند تا میز هم توسط حکم بازان قُرق شده بود. البته در گوشه کنار هایی هم جمعیت هایی رو می‌شد دید که دور یکدیگر نشسته بودند و خیلی جدی بحث میکردند. مافیا باز ها!

هر چیزی در دانشکده دیده می‌شد بجز چیزی که به نجوم مرتبط باشد. معلوم شد در سالن کنفرانس طبقه‌ی بالا یک سمینار نجوم برگزار شده. من و مهتاب به آنها پیوستیم. کمتر از ۱۰ دقیقه بعد در گوشم گفت "واقعا داری گوش می‌دهی؟" گفتم "بله اما فکر نمی‌کردم نجوم انقدر خسته کننده باشد!" از سالن بیرون آمدیم و بعد فهمیدیم که یک تلسکوپ غول‌پیکر در دانشکده وجود دارد که امشب با آن رصد می‌کنند. ماهم خیلی هیجان زده به سمت پشت بام رفتیم به تلسکوپ و سقف گنبدی‌اش رسیدیم اما باز یک جای کار می‌لنگید! سقف گنبدی متحرک خراب بود و حرکت نمی‌کرد! و در قسمتی از آن که باز بود یک گُله ابر جمع شده بود.

خب حداقل غذا بهمان رسیده بود! گفتیم کمی در دانشکده ماجراجویی کنیم. در یک کلاس چند تا از دانشجوهای عضو انجمن علمی بودند که حسابی گرم صحبت بودند. چشممان به دوتا جعبه‌ی زولبیا بامیه خورد. طوری که انگار یکی از آنها هستیم وارد کلاس شدیم و مشت مشت زولبیا بامیه برداشتیم. بعدش حس دزد های حرفه ای را داشتیم که خیلی خوش‌آیند بود. در آخر به بازی کردن یک بردگیم رضایت دادیم. یادم هست که من و مهتاب با یکدیگر تبانی می‌کردیم و کارت های خوب را به یکدیگر پاس می‌دادیم که یکی‌مان ببرد حس یک پوکر باز متقلب و پولدار را داشتم!

از نیمه شب گذشته بود. با اینکه اتفاق مهمی نیفتاد یک شب معمولی نبود. حس کردم دارم از یک پول پارتی برمی‌گردم اما ورژن اسلامی اش! از روزمرگی دور شدیم و کلی کار های خلاف کردیم!!

این روزها چند باری یاد این خاطره افتادم و حیفم آمد که ثبتش نکنم.

دلم برای مهتاب بسیار تنگ است.

  • ۹۹/۰۳/۱۷
  • آدام

نظرات (۴)

  • سیمیا ‌‌‌‌‌
  • فضای روشنی داشت این خاطره :))

    از اون‌ها که آدم رو به لبخند وامی‌دارند

    پاسخ:
    برام واقعا خاطره‌ی خوبیه... با خودم می‌گم کاش می‌شد تکرار بشه!

    :))))

    فقط اونجایی که گفتید خیلی جدی بحث می کردند... مافیا بازها!

    همین که همچین روزایی تو خاطرات آدم باشه باید خدارو شکر کرد دیگه :)

    منم معتقدم واقغا نجوم خسته کننده ترین علم دنیاست

    هیچوقت نتونستم باهاش ارتباط برقرا کنم

    به من چه صد و پنجاه میلیون سال نوری اون طرف تر چه خبره وقتی بغل گوش خودم توی همین شهر کلی ماجرا و اتفاق هست، کلی بدی هست که باید اصلاح بشه و کلی خ‌بی که باید ثبت بشه.

    پاسخ:
    :))))) مگه غیر از اینه؟!
    بله خب اینطور خاطرات برای من چون خیلی کم اتفاق می‌افتن خیلی در حافظه ام‌ بلد هستن!
    حقیقتش من عاشق مستند هایی هستم که راجع به کیهان هست و دونستن درباره اتفاقات عجیب و غریب دور دست ها و تولد ستاره ها و سیاه چاله ها. اما خب اون چیزی که خیلی خسته کننده ست درمورد نجوم اسمای عجیب غریب و اندازه گیری فاصله ها و نحوه ی قرار گیری ستاره ها ست که از اینجا دیده میشه. واسه همین شاید این سمینار از خسته کننده ترین ها بود!

    چه زیبا و روان نوشتید. طوری که به یاد دوران دانشجویی خودم افتادم. چه روزهایی بود. ممنون

    پاسخ:
    ممنون از کامنت شما. من فکر می‌کنم در زندگی بهتر از این دوران دیگه وجود نداشته باشه. شاید بخاطر همین تصمیم دارم تا می‌تونم در دانشگاه و فضای آکادمیک بمونم. چه کاری راحت تر از درس خوندن و تجربه کردن اینطور اتفاقات ساده!

    اگر بشود که همیشه در فضای آکادمیک ماند که واقعا عالیست. البته سلیقه افراد با هم تفاوت دارد. من خودم دوست دارم برای خودم کار کنم. اما به نظرم بعد از آن تدریس در یک محیط آکادمیک بهترین شغلیست که می توانم داشته باشم.

    پاسخ:
    درسته. من هم خیلی به تدریس علاقه دارم. امبدوارم که واقعا یک روز به چیزی که میخوام بتونم برسم. انجام کاری که آدم بهش علاقه داشته باشه از مهم ترین هاست.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی