شاید بتونی... شایدم نه
زمان رو حروم میکنم. یه چیزی خیلی برام گنگه. میتونستم خیلی مسیر ساده تری رو انتخاب کنم. اما من مث شخصیتم دلم خواست یه راهی رو برم که تهش معلوم نباشه. ممکنه کل زندگیم رو زحمت بکشم و آخرش هیچی نشه. و جدیدا با درکی که از زندگی پیدا کردم این خیلی هم وحشتناک نیست! جالبه دیگه از شکست خوردن نمیترسم. میذارم رودخونه زندگی منو با خودش ببره هر طرفی دلش خواست. من فقط سعی میکنم به بهترین نحو شنا کنم که غرق نشم.
فقط یک بار میتونم زندگی کنم مگه نه؟ خب پس چرا وقت هدر میدم؟ ینی حتی هنوز مسئولیت زندگی خودمو هم بر عهده نگرفتم؟ مشکل اینه که هنوز نمیدونم میخوام چیکار کنم. حسرت میخورم به آدمایی که میرن یه حرفه یاد میگیرن بعد با همون حرفه کار میکنن. مثلا کسی که نقاش میشه میدونه دیگه تنها کاری که باید بکنه نقاشیه. یکی کیک میپزه و میفروشه و زندگی میکنه. یکی پرستار میشه و کاری که باید رو یاد میگیره و میره تو بیمارستان همون کار هارو میکنه...
اما من چی؟ من دلم خواست با بینهایت رو به رو بشم. دلم خواست اکتشاف کنم. واسه همین الان توی این مسیرم. کاری که من باید بکنم یاد گرفتنه. حرفه ی من درس خوندنه. من باید بتونم روزی ۱۰-۱۲ ساعت بشینم پشت میزنم و چیزای جدید واسه یاد گرفتن و تغییر ایجاد کردن پیدا کنم. چه مسیر قشنگی... ولی چرا انقدر سخته. چرا انقدر راحت میشه ازش دست کشید و سرگرم مادیات شد؟
- ۹۹/۰۵/۱۴