بوی کاج ۰۰
پوست گونه هام از سرما داشت ترک میخورد. سرمای هوارو وارد شش هام میکردم تا صدای نفس هام سکوت فضارو پر کنه. اون آروم نفس میکشید؛ مثل همیشه.
شاید ساعت ۲۲ بود... نمیدونم. ولی میدونم هم تاریک بود هم خلوت. کنار هم قدم میزدیم و من محکم بازوش رو چسبیده بودم. انگار که اگه رهاش میکردم قرار بود ناپدید بشه. از سرما پناه بردیم به اولین کافه ای که بهش رسیدیم. اون از تموم کافه های دنیا متنفر بود و هست، ولی اون تراکم از سرما کارمون رو توجیه میکرد.
حرف نمیزدیم و این سکوت اصلا آزاردهنده نبود. هردومون درد میکشیدیم و حرفی واسه تسکینش وجود نداشت. همین که همدرد بودیم به نوعی تسکین محسوب میشد.
وقت زیادی نبود. انگار جدایی توی سرنوشت من و اون نوشته شده بود. (ها هااا سرنوشت!) رفت. اما امید دوباره دیدنش شمع امیدم رو روشن نگه میداشت.
بهرحال؛
من جدا گریه کنان... ابر جدا... یار جدا.
- ۹۹/۰۶/۰۱