انقدر بخندیم
يكشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۲۷ ق.ظ
اینو مینویسم که یادم نره چقدر دوستش دارم و هر لحظه از امشب رو که نگاهش میکردم به روزی فکر میکردم که قراره جلوی چشمم نباشه. و این افکار باعث میشد غم قلبم رو پر کنه و در عین حال به قدری شکرگزار حضورش باشم که احساس کنم توی بهشتم.
هر لحظه که لمثش کردم سعی کردم خاطره ی سلول های عصبی پوستم رو تا جای ممکن حفظ کنم... واسه روزی که نباشه انقدر نزدیک که بتونم لمثش کنم.
خیلی وقت میشه که دعا نکردم چون خیلی وقته برای دعاهام مخاطبی ندارم. اما میخوام دعا کنم چون بهرحال یک موجودی در درون یا برون من ممکن هست باشه که ازش قدرت میگیرم. یادته چند سال پیش دعا کردم که بتونم باهاش باشم و زندگیم رو باهاش شریک شم و تو کمکم کردی. این بار ازت میخوام کمکم کنی بتونم کنارش بمونم و میدونم کمکم میکنی. تو همیشه با من یار بودی.
- ۹۹/۰۶/۲۳