هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۶ مطلب با موضوع «Persian» ثبت شده است

بوی کاج ۰۱

سه شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۱ ب.ظ

از ریسک کردن و انجام کارهای خطرناک لذت میبردم. کله ام داغ بود خب. ترمینال یا فرودگاه همیشه برام جای ترسناکی بود. اما هیجان داشت... شروع یا پایان سفر بود.

۱۹-۲۰ سالم بود. گفتم وقتشه.. زندگی به من این سفر رو بدهکاره. با عجله وسیله هامو ریختم توی کوله. سویی شرت کلاه دارم رو پوشیدم که از قطره های بارون درامان باشم. نیمه شب بود. ترمینال ترسناک تر از همیشه. کسی نمیدونست من کجام  و یا چیکار می‌کنم و این از همه چیز بهتر بود. من باید به خودم اثبات میکردم که به هیچکس نیاز ندارم.

 سوار اتوبوش شدم و این سومین بار بود که با اتوبوس سفر می‌کردم. و این بار چرا آدم ها از همیشه ترسناک تر از بودن؟ اتوبوس که حرکت کرد استرسم هزار برابر شد.. اگه اتفاقی برام می‌افتاد و مادر پدرم میفهمیدن که بی خبر تنها سفر کردم اتفاق خوبی تلقی نمی‌شد. خدا خدا می‌کردم که اتفاقی نیفته.. من سفرم رو برم و به سلامت برگردم کسی هم چیزی ازم ندزده‌. واسه همینم کوله ام رو سفت چسبیده بودم.

۵ صبح.. پاییز ۳ سال پیش.. از اتوبوس سر همون میدونی که قرار بود پیاده شدم. سرد بود... تنها بودم. هیچی نمیدونستم. حس خوبی بود. من بودم و خودم. خود خودم تنها. بدون اینکه کسی بدونه. خوابم میومد اما از همیشه سرحال تر بودم.

 

سفر بزرگسالی رو اینجوری شروع کردم.

 

اون موقع ها این آهنگ مهراد رو خیلی گوش میکردم.

  • آدام

چی بگم موضوع نداره

پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۶ ب.ظ

امروز متوجه شدم بخشی از سلیقه موسیقیم در ۴ سالگی توسط عمو پورنگ شکل گرفته.

دریافت

  • آدام

وقتی که دلتنگ میشم و همراه تنهایی میرم

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۱۸ ق.ظ

یه لحظه به خودت میای و میبینی بخاطر تموم لحظاتی که حس میکردی تنهایی، داشتی ناشکری میکردی.

"دارم با کی حرف میزنم؛ نمیدونم... این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیک تره..."

"طلوع من... طلوع من... وقتی غروب پر بزنه... موقع رفتن منه."

 

 

  • ۱ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۱۸
  • آدام

خوب شد؛ دردم دوا شد

چهارشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۳۳ ق.ظ

من غمگین بودم و دچار سوختگی ۹۰ درصد شده بودم. البته خودم انتخاب کرده بودم؛ یعنی طبق معمول خودم به سوی آتش قدم برداشته بودم. اما خب داشتم درد می‌کشیدم.

او آمد دنبال من درحالی که برایم یک ظرف غذا آورده بود که خودش پخته بود. گفت که برنامه ای برای این کار نداشته اما میدانسته غذایی که او پخته باشد من را خوشهال می‌کند. من در دلم قند آب شد اما تضاد غم و ناراحتی‌ام باعث شد بغض کنم و خیلی مصنوعی لبخند بزنم.

او با اینکه از بیکاری خیلی زود خسته می‌‌شود و حوصله اش سر میرود شاید یک ساعت و یا شاید بیشتر کنار من نشسته بود و من در کمال آرامش غذایی که پخته بود را می‌خوردم. او سکوت کرده بود و هر از گاهی یک چیز بامزه میگفت تا من یاد غم هایم نیفتم و البته دائما برصورتش لبخند داشت.

بعد هم من را به یک ماجراجویی برد و در این حین به داستان های مسخره ای که تعریف می‌کردم خیلی بادقت گوش میکرد و حتی هرازگاهی سوالی درمورد ماجرای داستان می‌پرسید.

جالب اینجا بود که در آخر حاضر شد من را به یک ساندویچی ببرد و برایم یک ساندویچ بخرد و باوجود عدم علاقه اش یک دفعه هوس کند که من را در خوردن آن ساندویچ غیرمورد علاقه اش همراهی کند!

دردم دوا شد

  • ۲ نظر
  • ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۳۳
  • آدام

آن روز ها با آن عادت هایش

چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۵۵ ب.ظ

قلبم خیلی آرام می‌زند. هنوز عادات قدیمی ام را همراهم دارم. یادم است روزی که داشتم اولین کنکورم را می‌دادم با خود زمزمه کردم "آنقدر کار امروز را به فردا افکندم که یک سال گذشت."

قلبم خیلی آرام می‌زند. انگار جز در شرایط سخت نمی‌تواند قوی باشد. قلبم آرام‌ِ آرام است. اما هر از گاهی چنان محکم می‌کوبد که کل بدنم را تکان می‌دهد. این عادت بدی است.

یک روز روی یک نیمکت در خیابانی که قدیم ها گذرگاهم بود نشسته بودم. به آدم ها نگاه می‌کردم. یک مرد آمد کنار من نشست. لحجه ای داشت که متعلق به زادگاه نبود. انگار مسافر بود. می‌خواست با من سر صحبت را باز کند. پرسید شما پزشکی میخوانید؟ گفتم نه. عجیب بود. چرا باید فکر می‌کرد که پزشکی می‌خوانم. چون وقتی از این خیابان می‌گذشتم میخواستم پزشک شوم؟ او از کجا می‌دانست؟ بلند شدم و رفتم. 

رفتم به سمت یکی دیگر از جاهایی که در آن برهه می‌رفتم. برهه ی کنکور. آنجا هم شلوغ بود. همه جور آدمی آنجا بود. حس در هم برهمش سرتاپایم را گرفت. آن سالن انتظار با آن دکه‌ اش هنوز آنجا بود. آن فروشنده ی کچل هم هنوز همانجا کار می‌کرد. خیلی شلوغ بود. تخت بیمار ها را می‌دیدم که از هر گوشه پدیدار می‌شدند و در گوشه کنار دیگری ناپدید می‌شدند. کتابخانه ای که از من دور بود و من جرعت رد شدن از بخش اطفال را نداشتم برای رسیدن به او. اکتفا کردم به خیره شدن به اطرافم. کافی بود. همین که یادم آمد کافی بود. از آقای دکه ای یک لیوان کاپوچینو خریدم. من را یادش نبود. درب شیشه ای سالن انتظار صورتم را منعکس می‌کرد. به او نگاه می‌کردم. به من نگاه می‌کرد.

یادت آمد؟ ...همان روزها که آنقدر کار امروز را به فردا افکندی که یک سال گذشت. همان روز ها که از زادگاه متنفر شده بودی. آن روز ها زادگاه از هر زمان دیگری جذاب تر بود. آن روز ها که داشتند داستان سرنوشت را می‌نوشتند.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۵۵
  • آدام

نبین

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۲۵ ق.ظ

ای بابا. ببین ببین عزیز من. بین عزیزم بذار برات توضیح بدم. ببین مثلا فرض کن. ببین لطفا نپر وسط حرفم بذار حرفم تموم شه. آخه عزیزم اینطوری که نمیشه که. ببین تو خودت میدونی چی میگم. عزیزم لطفا یه لحظه. آخه میخوام بگم که اصلا...

انقدر ناامید از خودش کسی نمیتواند ناامید بشود که من هستم. من آمادهام برای مرگ هرچه زودتر تا که بیشتر به این دنیا وابسته نشده ام. تا که بیش از این سیاه نشده ام. تا که بیش از این از این از این از این از... از

افکار سیاه به سرم میزند. افکار سیاه مثل ابر های سیاه باران اسیدی شان را بر قلبم میبارانند تا که قلبم آنقدر آهسته از بین برود که هیچ نفهمم و در عین حال از باران هم لذت ببرم. دارم میبینم که جاه طلبی وجودم را برده ی خود کرده. میخواهم مقام و منزلت. حتی اگر بگویم خیلی علم دوستم میدانم ته ته قلبم عاشق خوردن و خوابیدن و اتلاف وقتم. شاید همه ی انسان ها اینطور اند.

روزمرگی ام را با مطالعه و یادگیری پر میکنم تا که عادت کنم. هر لحظه دلم میخواهد بروم سراغ کتاب دیگری و دلم میخواهد تمام کتاب ها را نیمه رها کنم.

احتمالا تنها چیزی که به آن وسواس دارم مقابله به مثل است. چقدر کینه جو میتواند باشد یک موجود.

 

من اعتراف میکنم؛

از خودم بدم می‌آید.

Hey gharbe

  • ۰ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۰۵:۲۵
  • آدام