امروز به یک نتیجه ای رسیدم. شاید واقعا لازم نیست کار بزرگی بکنم. شاید اینکه یک شغل خیلی کارمندی روتین و خسته کننده داشته باشم بهترین اتفاق برام باشه. شاید لازم نیست به جای خاصی برسم. با این وجود بحث بچه دار شدن دوباره میاد روی میز. شاید باید انقدر معمولی باشم که بچه هم بزرگ کنم. بچه داشتن کابوس بزرگیه.
اینو از اونجایی میگم که ما ۱۲ سال تموم صبح زود بیدار شدیم رفتیم مدرسه نشستیم سر یه مشت کلاس خسته کننده (بجز بعضی هاشون). رفتیم دانشگاه یاد گرفتیم چجوری خزعبلات استاد های بیسواد رو بشنویم و بهشون حمله ور نشیم. ما یاد گرفتیم که چجوری شرایطی که ازش متنفریم رو به خوبی تحمل کنیم. واسه همین داشتن یه شغل خسته کننده میتونه اونقدرا هم غیرممکن نباشه.
میشه صبحا ساعت ۶ بیدار شد صبحونه مختصری خورد. رفت تا ایستگاه مترو و توی مترو نیم ساعتی رو چرت زد. یا شاید با دوچرخه رفت سرکار. توی شرکتی کار کرد که خیلی احمقانه فکر کنی با اعضاش تشکیل خانواده دادی و یک مدت مشخص پای کامپیوتر بشینی با یه حقوق معمولی با درصد مالیات مشخص.
بعد از تموم شدن تایم کاری برگردی خونه یه شام مختصر بخوری در کنار خانواده ات. بچه هاتو بخوابونی. یه اینترکورس وانیلا (هفته ای یک بار شب جمعه اگه ایران نباشی شب یکشنبه!) با همسرت داشته باشی و بخوابی. دوباره صبح و صبحونه و فلان...
این یک زندگی بی هدفه که تو کل عمرت رو میدویی تا برسی به یه حقوق مشخص... بهتره حرف نزنم کتاب پدر پولدار پدر بی پول رو که خوندین...
هرچند بحث مالیش مدنظرم نیست. من دوست ندارم پولدار باشم. ینی دوست ندارم دغدغه ی پولی داشته باشم. میتونم به یه حقوق که من رو توی رنج متوسط جامعه قرار بده اکتفا کنم. بحث من وارد شدن توی این دور باطل بی هدفیه که چطور تربیت میشیم واسه اینکه توی دامش بیفتیم.
غم انگیز نیست؟
اکثرا پدرمادرهامون رو اگه ازشون بپرسی هدفت از زندگی چیه جواب خیلی درست حسابی ندارن. این نقطه ی ترسناکی از زندگیه.