هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

انسان موجود اجتماعی!

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۱۷ ب.ظ

این روز ها روزهای آزاردهنده ای هستند.

بی حوصلگی محض. تمام تلاشم برای حفظ کردن روحیه ام اثر موقتی دارد و خیلی سریع به مود آزار دهنده ی اصلی باز می‌گردم. حس پوچی. آرزوی مرگ. استرس آینده‌‌ی نامعلوم. تشنه ی دیدن همان آدم هایی هستم که هیچوقت قبولشان نداشتم و ندارم. تشنه‌ی نشستن در کتابخانه و دیدن یک سری آدم های ثابت. فضای باز. سقفی که وجود ندارد. دراز کشیدن روی چمن ها، با ویوی درختان کاج بلند وقتی که سوزن برگ هایشان میرقصند.

 

وقتی قیافه ام را در آینه نگاه میکنم بیش از هر موقع دیگری حس بدی پیدا می‌کنم. یک آدم بدخلق با قیافه ای عبوس، رنگ پریده با چشم هایی که گود رفته اند میبینم. بیچاره اطرافیانم.

کاش می‌شد از اتفاق افتادن نظریات داروین برای خودمان جلوگیری نکنیم.

Irrelevant

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۷
  • آدام

امروزم

پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۱۲ ق.ظ

به پشت سرم نگاه می‌کنم. صورتم در هم مچاله می‌شود. آفتابی را می‌بینم که آنقدر درخشان است که تصاویر را اکلیلی بر شبکیه‌ام می‌نگارد. آفتابی که وقتی به رو‌به‌رویم نگاه می‌کنم انگار قوت همیشگی اش را ندارد.

زندگی کردن در زمان گذشته اندوهبار و طاقت فرسا است. با تکرار کردن خاطرات بهشت گونه در ذهنم، روانم را زیر مشت و لگدهای نوستالژیک خرد میکنم. آنقدر محو سراب گذشته می‌شوم که یادم می‌رود امروز همان گذشته‌ای است که فردا خاطرات خوشش شلاقی بر روزگار نه چندان شیرینم خواهد شد.

 

طول می‌کشد تا بفهمم خورشید خود چشمان من است. آفتابی نه پشت سر و نه در دور دست به من خیره نشده. میتوانم با خورشید نگاهم اتفاقات امروزم را درخشان کنم. نیازی به نورانی کردن گذشته و آینده نیست.

طول می‌کشد تا انسان یاد بگیرد چگونه باید در زمان حال زندگی کند.

Still feel alive

  • ۲ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۸:۱۲
  • آدام

Drums lover

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۲۹ ب.ظ

He made me falling in love with bbc's opening!

 

 

  • ۵ نظر
  • ۲۸ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۹
  • آدام

شاید حقیقت ندارم

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۲۶ ب.ظ

این فکر که ممکنه یه سری موجود فضایی اون بالا هستن که دارن این سیاره و موجوداتش رو کنترل میکنن باعث سه‌ تا اتفاق در من می‌شه: ۱.نتونم دنیا رو جدی بگیرم ۲.هرموقع که رو به آسمون آرزو کنم حس احمق بودن بهم دست بده ۳.حس کنم حمال یه سری موجود هستم که به اهدافشون برسونمشون.

مورد سوم بدون وجود فرازمینی ها هم صدق می‌کنه. ما همواره حمال انساس های قدرتمند هستیم. و خودمون خیلی وقتا یا نمی‌فهمیم و یا یادمون می‌ره. و چه آرزوها که در راستای حمالیتمون میسازیم و هدف زندگیمون میکنیمشون.

حقیقتش هرچی فکر میکنم بیشتر می‌فهمم که این دنیا و اتفاقات توش خیلی کثیفه. و من دقیقا چرا باید تلاش کنم برای چیزی. ما یک وسیله هستیم که انسان های قدرتمند تر رو به اهدافشون برسونیم.

ولی یه چیزیو نمیفهمم. چرا اون انسان های قدرتمند میخوان به اون اهداف برسن. ته تهش چی نصیبشون میشه. مگه یه آدم چقدر پول و ثروت می‌خواد. یا مثلا... هیچی اصلا ولش کن. تاریخ خوندن باعث میشه بیشتر بفهمی چی داره میگذره تو این دنیا. الگوهای خاصی پیدا کنی که بشه باهاش آینده رو پیشبینی کرد.

آ.ش رو یادم میاد که سر کلاس که هر کس داشت هدفشو میگفت، اون هدفش این بود که یه آدم معمولی باشه با یه زندگی معمولی و یه شغل معمولی. شاید واقعا درستش اینه.

  • ۱ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۲۶
  • آدام

دورِ دور شو

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۴۷ ب.ظ

من آن تکه ی وجودم را که دوست ندارم، پشت لایه های تظاهر مخفی می‌کنم. خاک میکنمش.

روزی خواهد رسید که یادم برود اصلا وجود داشته آن تکه از من.

 

من دیگر از قضاوت شدن نمی‌ترسم. اگر کرک های پشت لبم در بیایند، اگر لباس های کهنه بپوشم، اگر بد رانندگی کنم.

من می‌خواهم تمام اصولی که بر پایه شان زندگی می‌کنم را نابود کنم و از اینی که هستم هم بیخیال تر شوم.

 

آنقدر بیخیال که حتی نظر تو برایم مهم نباشد. من دیگر از هیچ فکر تو پیروی نخواهم کرد. هرکاری که دلم بخواهد می‌کنم. گور پدرت.

Get rid of your unvisible domination

  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۴۷
  • آدام

من، حول نقطه ای از جنس من، دوَران نمی‌کنم.

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۳۸ ق.ظ

من کیستم؟

آنقدر خودم را تحت تاثیر اندک اطرافیانم می‌بینم که انگار هر قسمت از وجود و شخصیتم یکی از آنهاست.

می‌خواهم خودم را جدا کنم، بکشم بیرون وجودم را از این دریای تاثیر، اما بعد می‌بینم من بدون این تاثیرات اصلا کیستم. بدون جامعه اصلا شخصیت چه معنایی دارد. این به آدم احساس پوچی می‌دهد.

می‌خواهم در زمان سفر کنم. به دوره ی کمون اولیه برگردم. قبیله و یا گروهی هم وجود نداشته باشد. برای زنده ماندن حیوانات را شکار کنم و به دنبال گیاهان خوراکی بگردم که به نظر خوشمزه می‌آیند.

اینجا در این دوره ی تاریخ، اینکه حتی غذایی به نظرت خوشمزه بیاید باز هم تحت تاثیر دیگران اتفاق می‌افتد.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۰۶:۳۸
  • آدام

اتفاقات در خفا

سه شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۱۱ ق.ظ

"باید آنقدر تلاش کند تا باورش شود استحقاق رسیدن به آرزوهایش را دارد."

"هوش؟ نمی‌دانم دلش را به چه چیزی از هوشش خوش کرده. مگر تا به حال با آن به جایی رسیده؟"

"احمق را یادت است؟ دو بار یک اشتباه کریه را تکرار کرد. آنقدر کار امروز را به فردا افکند که یک سال گذشت. نمی‌دانم چرا حتی آن اواخر همچنان امیدوار بود! نمی‌فهمید فردا وقتش تمام می‌شود؟"

"او خیلی مهارت دارد در گول زدن خودش. تو را به خدا کاری کن. مگر نمی‌بینی دارم صاف و پوست کنده با تو حرف می‌زنم. کدام ضمیر ناخودآگاه انقدر دلسوز بخش خودآگاه انسانش است؟"

  • ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۱۱
  • آدام

شبی با C8H10N4O2 اضاف

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۵:۲۶ ق.ظ

این که شب ترسناکی بود در آن شکی نیست.

بدنم می‌لزید. انگار وجودم در هم می‌پیچید و گره می‌خورد. میخواستی بازش کنی کل نخ می‌گسست و دوباره به نخی دیگر از وجودم گره، کور میکرد.

هر ازگاهی سایه ای از کنارم رد می‌شد یا سوسکی روی میزم راه می‌رفت. توهم هایی که نمی‌شود نامشان را توهم گذاشت.

با دستان لرزان و انگشتان یخ زده صفحه ها را رد می‌کردم. تا جایی که می‌شد قوز کرده بودم. با تمام سرعت، و بی کیفیت ترین حالت، و حواس پرت ترین چشم هایی که تا آن زمان داشتم، از روی کلمات می‌گذشتم. کلماتی که معنای اکثرشان را نمی‌فهمیدم.

داشتم از خستگی جان می‌دادم. گفتم نیم ساعت بخوابم دوباره شروع کنم. به زیر پتو پناه بردم. می‌لرزیدم. پلک نمی‌زدم و چشمانم داشت از حدقه در‌می‌آمد‌. هرچیزی که تا آن زمان به آن فکر نکرده بودم در ذهنم می‌شکفت و اتفاقا چقدر هم موضوعات جالبی بودند.

۲۰ دقیقه گذشت و خوابم نبرد. حالت تهوع گلو و شکمم به هم فشار می‌داد. ولو شدم پشت میز. وحشیانه لپتاپ را باز کردم. بازی از نو شروع می‌شود. با چشمانم ویراژ می‌دادم و کلمات را زیر میگرفتم. کلمات می‌مردند و در واپسین نقاط مغزم هم خاک نمی‌شدند.

سوسک ها رو میز مسابقه ی دو گذاشته بودند. سایه ها هر لحظه به آغوشم می‌کشیدند.

 

شبی با کافئین مضاعف.

شب امتحان.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۲۶
  • آدام

مرا توان دیدن با چشمان تو نیست.

شنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۰۸ ق.ظ

از دست تو چند حس بد را با هم تجربه میکنم‌. با یک جمله ی تو خودم را غمگین، عصبانی، بی‌پناه و تنها می‌یابم. صورتم را در بالشت فشار میدهم تا اشک هایم را جذب کند.

افکار منفی در سرم پرواز میکنند. افکاری که اگر از دید تو به آنها نگاه کنم هیچ مفهومی ندارند. سعی میکنم چشمانت را از حدقه در بیاورم و جای چشم های خودم بگذارم تا با آنها ببینم. نمی‌شود. دندریت هایم نوروترنسمیتر آکسون هایت را نمیشناسند. پیوند چشم ناموفق بود. چشم هایم را سر جایشان میگذارم. اما دیگر تمام اعصابشان قطع شده است. هیچ چیزی نمیبینم. این را واقعی میگویم.

حتی دیگر یادم نمی‌آید چرا ناراحت بودم. حتی یادم نمی‌‌آید سر چه چیزی صحبت میکردیم. فقط یادم است که غمگین بودم. آنقدر که با بالشت اشک را از چشمانم می‌گرفتم.

 

این را یادم مانده که چشمانم تو را ظالم میدیدند. خیلی بیشتر از آن مقدار که تو مرا ستمگر می‌پنداری.

 

من یادم می‌افتد به آن روز‌هایی که عشقم را به تو بروز می‌دادم. کوهنوردی میکردیم. صورتم آفتاب سوخته شده بود و گونه هایم قرمز. موهایت آشفته و به هم ریخته شده بودند. آن روز ها را می‌گویم که لمث کردن صورتت برایم هیجان انگیز بود. مثل دو پروانه یکدیگر را دنبال می‌کردیم. خیلی خام تر از الآن بودیم و دنیا خیلی قشنگ تر بود.

  • ۲ نظر
  • ۰۲ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۰۸
  • آدام

نبین

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۲۵ ق.ظ

ای بابا. ببین ببین عزیز من. بین عزیزم بذار برات توضیح بدم. ببین مثلا فرض کن. ببین لطفا نپر وسط حرفم بذار حرفم تموم شه. آخه عزیزم اینطوری که نمیشه که. ببین تو خودت میدونی چی میگم. عزیزم لطفا یه لحظه. آخه میخوام بگم که اصلا...

انقدر ناامید از خودش کسی نمیتواند ناامید بشود که من هستم. من آمادهام برای مرگ هرچه زودتر تا که بیشتر به این دنیا وابسته نشده ام. تا که بیش از این سیاه نشده ام. تا که بیش از این از این از این از این از... از

افکار سیاه به سرم میزند. افکار سیاه مثل ابر های سیاه باران اسیدی شان را بر قلبم میبارانند تا که قلبم آنقدر آهسته از بین برود که هیچ نفهمم و در عین حال از باران هم لذت ببرم. دارم میبینم که جاه طلبی وجودم را برده ی خود کرده. میخواهم مقام و منزلت. حتی اگر بگویم خیلی علم دوستم میدانم ته ته قلبم عاشق خوردن و خوابیدن و اتلاف وقتم. شاید همه ی انسان ها اینطور اند.

روزمرگی ام را با مطالعه و یادگیری پر میکنم تا که عادت کنم. هر لحظه دلم میخواهد بروم سراغ کتاب دیگری و دلم میخواهد تمام کتاب ها را نیمه رها کنم.

احتمالا تنها چیزی که به آن وسواس دارم مقابله به مثل است. چقدر کینه جو میتواند باشد یک موجود.

 

من اعتراف میکنم؛

از خودم بدم می‌آید.

Hey gharbe

  • ۰ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۰۵:۲۵
  • آدام