هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

.Every lie we tell incurs a debt to the truth

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۱۴ ق.ظ

وقتی به زندگی ام در افق بلند مدت نگاه میکنم، وقتی به اتفاقاتی که در دنیا و در طول تاریخ می‌افتند نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم که مغزم دارد متلاشی می‌شود.

مغزم یک جایی کم می‌آورد. یک جایی دیگر نمی‌فهمد. یک جایی هر تفسیری که از اتفاقات می‌کنم انگار اشتباه است. آنجا تشنگی ام به دانستن بیشتر نمایان می‌شود. دقیقا در همان لحظه از انتخاب رشته ای که ۳ سال پیش انجام دادم اطمینان پیدا می‌کنم.

در اینگونه لحظات می‌فهمم که چقدر بیش از حد درگیر خودم شده ام و چقدر من و زندگی ام ناچیز است. دیگر از انسان ها ناامید نمی‌شوم، چون دیگر سرمنشا اتفاقات را نمی‌توانم پیدا کنم. آنوقت می‌گردم به دنبال حقیقت، و در این مسیر می‌فهمم که باید خیلی بیشتر بدانم. آنگاه باز تشنه‌ی مطالعه می‌شوم.

وقتی به تاریخ نگاه می‌کنم، وقتی اتفاقاتی که می‌افتد را زیر نظر میگیرم، وقتی درمیابم که انگار هیچ مجالی برای انجام کاری برایم‌ مهیا نیست و انگار هیچ فرصتی برای کمک به بشریت نصیبم نخواهد شد اشک می‌ریزم. وقتی درمیابم که چقدر دربرابر این جهان ناچیزم و چقدر تسلیم زمان هستم اشک می‌ریزم.

من امیدی ندارم... خیر... هیچ چیزی بهتر نمی‌شود. اما حداقلش من روز به روز به حقیقت نزدیک‌تر می‌شوم. من هرروز آنقدر کند و کاو می‌کنم، آنقدر در این مسیر هزارتو می‌گردم که راه رهایی را پیدا کنم.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۱۴
  • آدام

با من حرف بزن

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۹ ق.ظ

من و تو بودیم. حول یک دایره رو به روی یکدیگر قدم بر میداشتیم. از آنجا‌ که سرعت برداشتن گام هایمان یکی بود به یکدیگر نمیرسیدیم. اما روی یک دایره‌ی مشترک راه می‌رفتیم و این باعث میشد خیلی امید داشته باشم. یا تو به من میرسیدی، یا من به تو.

من خیلی سعی داشتم از خواب بیدار شوم. اما فرکانس هایی که از وجودت برمی‌خواست، به شدت با فرکانس مغزم همخوانی داشت و من دچار یک خارش مغزی بسیار مسخ کننده نسبت به تو شده بودم. در توهم تو بودم و تو در رویایت به من رسیده بودی. اما همچنان در دو نقطه که به اندازه‌ی قطر دایره‌ی مشترکمان بود به سرعت مساوی و در جهت موافق یکدیگر، قدم برمی‌داشتیم.

به یکدیگر نرسیده بودیم. مسخ یکدیگر بودیم. می‌دانستیم وصال در مسیر داستانمان هک شده.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۹
  • آدام

خوب شد؛ دردم دوا شد

چهارشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۳۳ ق.ظ

من غمگین بودم و دچار سوختگی ۹۰ درصد شده بودم. البته خودم انتخاب کرده بودم؛ یعنی طبق معمول خودم به سوی آتش قدم برداشته بودم. اما خب داشتم درد می‌کشیدم.

او آمد دنبال من درحالی که برایم یک ظرف غذا آورده بود که خودش پخته بود. گفت که برنامه ای برای این کار نداشته اما میدانسته غذایی که او پخته باشد من را خوشهال می‌کند. من در دلم قند آب شد اما تضاد غم و ناراحتی‌ام باعث شد بغض کنم و خیلی مصنوعی لبخند بزنم.

او با اینکه از بیکاری خیلی زود خسته می‌‌شود و حوصله اش سر میرود شاید یک ساعت و یا شاید بیشتر کنار من نشسته بود و من در کمال آرامش غذایی که پخته بود را می‌خوردم. او سکوت کرده بود و هر از گاهی یک چیز بامزه میگفت تا من یاد غم هایم نیفتم و البته دائما برصورتش لبخند داشت.

بعد هم من را به یک ماجراجویی برد و در این حین به داستان های مسخره ای که تعریف می‌کردم خیلی بادقت گوش میکرد و حتی هرازگاهی سوالی درمورد ماجرای داستان می‌پرسید.

جالب اینجا بود که در آخر حاضر شد من را به یک ساندویچی ببرد و برایم یک ساندویچ بخرد و باوجود عدم علاقه اش یک دفعه هوس کند که من را در خوردن آن ساندویچ غیرمورد علاقه اش همراهی کند!

دردم دوا شد

  • ۲ نظر
  • ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۳۳
  • آدام

عشق ابدی

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۴۵ ق.ظ

او خوب فکر هایش را کرده است. طرحی که سال‌ها بود برایش نقشه کشیده بود را حالا خیلی با دقت بر کاغذی طراحی کرده و قرار است چند ساعت بعد بر روی شانه اش نقاشی شود. او تصمیم دارد آن طرح را برای همیشه بر روی شانه اش ببیند؛ برای تمام زندگی‌اش.

آن انسانی که قرار است بر روی بدنش آن نقاشی رویین تن را، بر شانه ی نحیفش تتو کند کنارش ایستاده و دارد وسایل عجیب و غریب و شاید ترسناکش را آماده می‌کند.

او قلبش خیلی تند می‌زند. میداند که از انجام این کار اطمینان دارد و شکی ندارد که پشیمان نخواهد شد. میخواهد برای تمام عمرش آن نقش را بر روی شانه اش ببیند. از هیجان قلبش تند می‌زند.

چند دقیقه گذشته است و نقاشی دارد بر شانه‌ی استخوانی اش جان میگیرد. او همچنان هیجان زده است و قلبش تند می‌زند. عاشق آن طرح است و دلش میخواهد تمام عمرش بر روی شانه اش بنشیند.

 

حالا او هر روز در آینه به شانه اش نگاه میکند، و با خودش به این فکر میکند که ترجیح می‌دهد تا آخر عمرش طرح مذکور را بر آن نقطه از بدنش ببیند یا جای زخمی که حاصلِ از بین بردن نقاشی است.

نمی‌دانست که هر تصمیمی که با افزایش تعداد و شدت ضربان قلب گرفته شود، خیلی احتمال دارد که تصمیم مغزش نبوده باشد. آن هم تصمیمی که برای تمام عمر گرفته شود.

In other words

  • ۲ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۴۵
  • آدام

روزهای کهنه

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۱۰ ق.ظ

امشب قطرات باران شاید به اندازه ی توپ تنیس بودند. بر زمین که برخورد می‌کردند متلاشی می‌شدند. امشب رعد، شاخ درختان را بر آسمان نقش می‌زد. چند سال پیش دقیقا مصادف امشب... یک باران عجیب با رعد و برق های غول آسا آسمان را طوفانی کرده بود... من آرزوهایم را مرور می‌کردم..

 این همه وقت میگذرد. آرزوهایم تغییر کرده اند... و دیگر باران من را شگفت زده نمی‌کند مگر اینکه انقدر دانه درشت باشد قطراتش.

با این حال برایم بی معنی است.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۰
  • آدام

شرح‌ حال ۰

يكشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۳۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۳۸
  • آدام

-

يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۱۵ ب.ظ

حس می‌کنم وجود ندارم. این حس پوچی نیست. پوچی یک موجود توخالی را نشان می‌دهد. من حتی موجودیت ندارم. من خود صفرم. نه صفر زیاد است. من حتی در دسته‌ی اعداد موهومی هم قرار نمی‌گیرم. شاید احتمال بروزم صفر است. توانایی ارائه توصیف بهتری از خودم ندارم.

من گم شده ام. در میان اهدافم. میان زمان‌های مختلف. میان عشق و تنفر. میان اطمینان و عدم اطمینان. یک بازه ای وجود دارد از منفی بینهایت تا مثبت بینهایت. من یا در انتهای منفی ام و یا در انتهای مثبت. من هیچوقت وجود ندارم، چون بینهایت را نمی‌توان پیدا کرد. من حتی یک سیاه چاله هم نیستم. جرم من هیچ است.

وقتی جواب لیمیت صفر-صفرم میشود میتوان یک دفعه یک چیزی از آن دراورد و آن عدم موجودیت را با معجزه ی ساده ترین محاسبات ریاضی موجود کرد. من حتی صفر-صفرم هم نیستم.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۵
  • آدام

آن روز ها با آن عادت هایش

چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۵۵ ب.ظ

قلبم خیلی آرام می‌زند. هنوز عادات قدیمی ام را همراهم دارم. یادم است روزی که داشتم اولین کنکورم را می‌دادم با خود زمزمه کردم "آنقدر کار امروز را به فردا افکندم که یک سال گذشت."

قلبم خیلی آرام می‌زند. انگار جز در شرایط سخت نمی‌تواند قوی باشد. قلبم آرام‌ِ آرام است. اما هر از گاهی چنان محکم می‌کوبد که کل بدنم را تکان می‌دهد. این عادت بدی است.

یک روز روی یک نیمکت در خیابانی که قدیم ها گذرگاهم بود نشسته بودم. به آدم ها نگاه می‌کردم. یک مرد آمد کنار من نشست. لحجه ای داشت که متعلق به زادگاه نبود. انگار مسافر بود. می‌خواست با من سر صحبت را باز کند. پرسید شما پزشکی میخوانید؟ گفتم نه. عجیب بود. چرا باید فکر می‌کرد که پزشکی می‌خوانم. چون وقتی از این خیابان می‌گذشتم میخواستم پزشک شوم؟ او از کجا می‌دانست؟ بلند شدم و رفتم. 

رفتم به سمت یکی دیگر از جاهایی که در آن برهه می‌رفتم. برهه ی کنکور. آنجا هم شلوغ بود. همه جور آدمی آنجا بود. حس در هم برهمش سرتاپایم را گرفت. آن سالن انتظار با آن دکه‌ اش هنوز آنجا بود. آن فروشنده ی کچل هم هنوز همانجا کار می‌کرد. خیلی شلوغ بود. تخت بیمار ها را می‌دیدم که از هر گوشه پدیدار می‌شدند و در گوشه کنار دیگری ناپدید می‌شدند. کتابخانه ای که از من دور بود و من جرعت رد شدن از بخش اطفال را نداشتم برای رسیدن به او. اکتفا کردم به خیره شدن به اطرافم. کافی بود. همین که یادم آمد کافی بود. از آقای دکه ای یک لیوان کاپوچینو خریدم. من را یادش نبود. درب شیشه ای سالن انتظار صورتم را منعکس می‌کرد. به او نگاه می‌کردم. به من نگاه می‌کرد.

یادت آمد؟ ...همان روزها که آنقدر کار امروز را به فردا افکندی که یک سال گذشت. همان روز ها که از زادگاه متنفر شده بودی. آن روز ها زادگاه از هر زمان دیگری جذاب تر بود. آن روز ها که داشتند داستان سرنوشت را می‌نوشتند.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۵۵
  • آدام

نگاه

سه شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۰۸ ق.ظ

استرس و بی خیالی باید به تعادل برسند تا درس خواندن اتفاق بیفتد. تز به علاوه آنتی تز، سنتز را ایجاد میکند. این به طور خلاصه تضاد دیالکتیکی است که مارکس از آن می‌گوید. مثلا بورژوا و سرمایه داری انقلاب بورژازی را بوجود می‌آورند. هر چیزی که بخواهد اتفاق بیفتد باید یک تضاد ایجاد شود، و یک تعادل هم در این تضاد بوجود بیاید تا سنتز رخ دهد.

مثلا تضادی که در یک رابطه ی زن و مرد است، تضاد قدرت زن و قدرت مرد است. اگر یک طرف قدرتش بیشتر شود، ظلم اتفاق می‌افتد، و این رابطه شکست می‌خورد. بنابراین تعادل یک مفهومی است که همیشه باید وجود داشته باشد.

تضاد بین استرس و بی‌خیالی من تعادلش به هم خورده. من بیش از حد بیخیال هستم. برای اینکه بتوانم درس بخوانم باید به خودم استرس بدهم. مگر اینکه یک تضاد دیالکتیک دیگر پیدا کنم.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۰۸
  • آدام

مرور ۲۰ سالگی

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۱۸ ق.ظ

می‌خواهم از زمانی بنویسم که دنیا خیلی جای قشنگی بود.

بدون هیچ دلهره‌ای آرزوهای بزرگ در سر داشتم. بدون نقشه‌ی خاصی برای رسیدن. رویاهایی که هر شب قبل از خواب مرورشان می‌کردم. 

عاشق باران بودم. عاشق دویدن زیر باران. به یاد آن روزها که در کوچه پس کوچه های زادگاه زیر باران می‌دویدم، نفسم به خس‌‌خس می‌افتاد، موهای خیسم به صورتم می‌چسبیدند؛ به یاد همان روزها بود که همچنان عاشقانه باران را دوست داشتم. شاید به یاد همان روزهاست که اکنون درمقابل باران مثل گربه‌ها عکس‌العمل نشان می‌دهم.

 

باران بهاری زمین را شلاق می‌زد. من می‌دویدم. رسیدم به یک فضای خیلی بزرگ که هیچکس انگار بجز من آنجا نبود.

سرم به سمت آسمان،

دست هایم باز؛ همچو بال پرواز

با قدم های آهسته دور خود می‌چرخیدم.

بلند بلند نفس می‌کشیدم.

آرزوها در سرم می‌چرخیدند.

بزرگ ترین آرزویم را به یک جمله ی کوتاه تبدیل کردم و بلند فریادش زدم. نه یک بار. چندین بار فریادش زدم. درست شبیه فیلم ها.

خیس خیس شده بودم. نمیدانم چقدر همانجا زیر باران پرسه زدم. اما وقتی داشتم برمی‌گشتم مکان خورشید تغییر قابل ملاحظه ای کرده بود.

 

درست همین موقع ها بود. هوا بهاری بود. باران می‌آمد. من عاشق بودم. آرزوهای دست نیافتنی در سرم می‌پروراندم. من فرق داشتم. خیلی فرق داشتم. عاشق زندگی‌ام بودم. در دنیای خودم سیر میکردم. دنیایی که خیلی قشنگ بود.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۱۸
  • آدام