هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

شاید بتونی... شایدم نه

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۵۸ ق.ظ

زمان رو حروم میکنم. یه چیزی خیلی برام گنگه. میتونستم خیلی مسیر ساده تری رو انتخاب کنم. اما من مث شخصیتم دلم خواست یه راهی رو برم که تهش معلوم نباشه. ممکنه کل زندگیم رو زحمت بکشم و آخرش هیچی نشه. و جدیدا با درکی که از زندگی پیدا کردم این خیلی هم وحشتناک نیست! جالبه دیگه از شکست خوردن نمیترسم. میذارم رودخونه زندگی منو با خودش ببره هر طرفی دلش خواست. من فقط سعی میکنم به بهترین نحو شنا کنم که غرق نشم.

فقط یک بار میتونم زندگی کنم مگه نه؟ خب پس چرا وقت هدر میدم؟ ینی حتی هنوز مسئولیت زندگی خودمو هم بر عهده نگرفتم؟ مشکل اینه که هنوز نمیدونم میخوام چیکار کنم. حسرت میخورم به آدمایی که میرن یه حرفه یاد میگیرن بعد با همون حرفه کار میکنن. مثلا کسی که نقاش میشه میدونه دیگه تنها کاری که باید بکنه نقاشیه. یکی کیک میپزه و میفروشه و زندگی میکنه. یکی پرستار میشه و کاری که باید رو یاد میگیره و میره تو بیمارستان همون کار هارو میکنه...

اما من چی؟ من دلم خواست با بینهایت رو به رو بشم. دلم خواست اکتشاف کنم. واسه همین الان توی این مسیرم. کاری که من باید بکنم یاد گرفتنه. حرفه ی من درس خوندنه. من باید بتونم روزی ۱۰-۱۲ ساعت بشینم پشت میزنم و چیزای جدید واسه یاد گرفتن و تغییر ایجاد کردن پیدا کنم. چه مسیر قشنگی... ولی چرا انقدر سخته. چرا انقدر راحت میشه ازش دست کشید و سرگرم مادیات شد؟

 

  • ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۸
  • آدام

چاق

سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۰۳ ق.ظ

درصد قابل توجهی از آدم های ثروتمند، در خانواده‌های ثروتمند بزرگ شدن. یه عده‌ی خیلی کمی هستن که از صفر شروع میکنن و به ثروت بزرگ میرسن. و میدونی این عده ی محدود هیچوقت نمیتونن لذتی که اون درصد بزرگ از پول میبرن رو تجربه کنن. چون فقر در ذاتشون نهادینه شده.

من چاق بودم. الان لاغرم. اما هنوز احساس میکنم چاقم. هنوز وقتی دخترای لاغر رو میبینم حسادت میکنم! یه لحظه به خودم میام... آها اصلا هیکل خودم بهتر از ایناست! ولی چاق بودن در ذات من نهادینه شده انگار.

بحث اینه اصلا داشتن هیکل خوب چه اهمیتی داره. قدیم میگفتن دختر باید تو پر باشه؟ چرا این جامعه داره مارو اینجوری کنترل میکنه. چرا اجازه میدیم. چرا انقدر خریم؟

  • ۲ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۳
  • آدام

دنیای آدم های معمولی

يكشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۳ ق.ظ

امروز به یک نتیجه ای رسیدم. شاید واقعا لازم نیست کار بزرگی بکنم. شاید اینکه یک شغل خیلی کارمندی روتین و خسته کننده داشته باشم بهترین اتفاق برام باشه. شاید لازم نیست به جای خاصی برسم. با این وجود بحث بچه دار شدن دوباره میاد روی میز. شاید باید انقدر معمولی باشم که بچه هم بزرگ کنم. بچه داشتن کابوس بزرگیه.

اینو از اونجایی میگم که ما ۱۲ سال تموم صبح زود بیدار شدیم رفتیم مدرسه نشستیم سر یه مشت کلاس خسته کننده (بجز بعضی هاشون). رفتیم دانشگاه یاد گرفتیم چجوری خزعبلات استاد های بیسواد رو بشنویم و بهشون حمله ور نشیم. ما یاد گرفتیم که چجوری شرایطی که ازش متنفریم رو به خوبی تحمل کنیم. واسه همین داشتن یه شغل خسته کننده میتونه اونقدرا هم غیرممکن نباشه.

میشه صبحا ساعت ۶ بیدار شد صبحونه مختصری خورد. رفت تا ایستگاه مترو و توی مترو نیم ساعتی رو چرت زد. یا شاید با دوچرخه رفت سرکار. توی شرکتی کار کرد که خیلی احمقانه فکر کنی با اعضاش تشکیل خانواده دادی و یک مدت مشخص پای کامپیوتر بشینی با یه حقوق معمولی با درصد مالیات مشخص.

بعد از تموم شدن تایم کاری برگردی خونه یه شام مختصر بخوری در کنار خانواده ات. بچه هاتو بخوابونی. یه اینترکورس وانیلا (هفته ای یک بار شب جمعه اگه ایران نباشی شب یکشنبه!)  با همسرت داشته باشی و بخوابی. دوباره صبح و صبحونه و فلان...

این یک زندگی بی هدفه که تو کل عمرت رو میدویی تا برسی به یه حقوق مشخص... بهتره حرف نزنم کتاب پدر پولدار پدر بی پول رو که خوندین...

هرچند بحث مالیش مدنظرم نیست. من دوست ندارم پولدار باشم. ینی دوست ندارم دغدغه ی پولی داشته باشم. میتونم به یه حقوق که من رو توی رنج متوسط جامعه قرار بده اکتفا کنم. بحث من وارد شدن توی این دور باطل بی هدفیه که چطور تربیت میشیم واسه اینکه توی دامش بیفتیم.

غم انگیز نیست؟

اکثرا پدرمادرهامون رو اگه ازشون بپرسی هدفت از زندگی چیه جواب خیلی درست حسابی ندارن. این نقطه ی ترسناکی از زندگیه.

  • ۴ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۳
  • آدام

در مغزم حل شو.

يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۳۸ ب.ظ

یک اتفاقاتی می‌افتند که خیلی ناچیزاند. اما‌ کابوس هستند. نه خیلی بزرگ اند که جدی گرفته شوند و نه خیلی کوچک اند که بخواهی نادیده بگیری‌شان. مثلا داری روزمرگی ات را با آرامش سپری می‌کنی؛ یک دفعه می‌آیند جلوی چشمت و خودنمایی می‌کنند، تمام مغزت را پر میکنند. ذهنت را شلاق می‌زنند. بیرون هم نمی‌روند از افکارت.

مشکل این است که اینگونه اتفاقات راه حلی ندارند. تو می‌خواهی فراموششان کنی، اما عواقبشان سنگین است. فراموش نمی‌شوند. باید همینطور مدت ها در ذهنت همشان بزنی تا کاملا حل شوند و ته نشینشان بر روانت سمباده نشود. هرچند محلول، اشباع شده خواهد بود و با اندک تکانی کلی از آن میریزد و باز تو میمانی و یک مغزی که دو فازی شده.

خب شاید آدم خودش کم کاری کرده که این اتفاق افتاده... شاید تن انسان گاهی برای کابوس دیدن بخارد.

  • آدام

تو کجایی

سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۳:۳۲ ق.ظ

ساعت ۳ بامداد یک صدای آشنا اما غریب می‌آید. برخورد قطرات آب به شیشه ی پنجره. باران می‌آمد. در اولین فصل تابستان. چشمانم برق زد. خوابم می‌آمد اما بلند شدم و به بالکن هجوم بردم. آخ که چقدر تشنه ی خالیِ خیابان های خیس بودم... یادم آمد عشق ورزیدن به باران چگونه بود. خب هرچه هم که تشنه تر باشی آب گوارا تر است. دستم را به سمت آسمان دراز کردم. قطرات سرد ابرهایش هر از گاهی می‌بوسیدندم. حس عجیبی بود. یادم افتاد به ۴ سال پیش که چگونه زیر باران در کوچه پس کوچه های زادگاه و آن خیابان مورد علاقه ام می‌دویدم. سیل بود باران که نبود...

از زادگاه که رفتیم دیگر باران را دوست نداشتم. انگار هر بار که آسمان می‌بارید، خیابان مذکور نامم را صدا می‌زد. انگار که اگر از باران لذت می‌بردم به زادگاه خیانت می‌شد.

  • آدام

امتحان ترم

سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۹ ب.ظ

شما هم خوندن واسه امتحان رو میذارید برای لحظه آخر و در نهایت فشار درس میخونید و از استرس و بی خوابی خودتون رو میکشید یا فقط من بیمارم؟؟؟؟

  • آدام

درخت تنومند در گلدان

دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۱ ق.ظ

من این را متوجه بودم که یک چیزی سر جایش نیست. می‌دانستم. انگار یک چیزی مصنوعی بود که جایگزین یک عنصر حیاتی شده بود؛ اما آنقدر طبیعی جلوه می‌کرد که نمی‌توانستم تشخیصش دهم. وقتی یک چیزی سرجایش نباشد، یک خلا ایجاد می‌شود که همه چیز را به سمت خود می‌کشد. همه چیز می‌خواهند جای عنصر گم شده را پرکنند. سیاه چاله ای ایجاد می‌شود که زمین و زمان را به درون خود می‌مکد.

من می‌دانستم یک چیزی سرجایش نیست. تو خودت نبودی و من نمی‌توانستم با امواج وجودت برقصم. انگار موسیقی وجودت را میوت کرده بودی که من نشنوم. من می‌دانستم اما تو من را ناشنوا جلوه دادی که ایرادی بر تو وارد نشود. اما عدم تعادل بسیار ناپایدار است. شیشه ای که دور خلا کشیده بودی توان مقاومتش را از دست داد و شکست. کل بند و بساط بزم و رقصمان را در خود فرو برد و مچاله کرد.

من مانده ام اینجا خودم را زده ام به کر بودن. بدون موسیقی میرقصم و تو، استاد تظاهر... با دست زدن همراهی ام می‌کنی.

اما همچنان دوستت دارم... می‌دانی که...

The cure

  • آدام

پای چوبین سخت بی تمکین بود

سه شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۲۰ ق.ظ

دو سر بازه‌ی دخالت دولت در اقتصاد را دو مکتب کلاسیک و مارکسیسم تشکیل می‌دهند. کلاسیک ها اعتقاد بر دست نامرئی و بازار آزاد (لیبرالیسم اقتصادی) دارند و از آن طرف مارکسیسم و کمونیسم که نمایناگر دخالت مطلق دولت است. در این میان مکاتب دیگری وجود دارند که در این بازه قرار می‌گیرند.

من در زندگی ام همیشه یا سر بازه هستم یا ته آن.

بعد از رکود بزرگ که دیگر مکتب کلاسیک به کار نیامد کینز می‌گوید که اتفاقا دولت باید در اقتصاد دخالت کند و بعد مکتب کینزی را براساس یافته های ریچارد اف‌کن ایجاد می‌کند. کپیتالیسم بهرحال به قوت خودش باقی می‌ماند. هرچند مکتب کینزین ها اشکالات زیادی داشت و نئوکلاسیک ها و نیوکلاسیک ها هم باز نظریه پردازی کردند این بار نه فقط برمبنای مکروایکانامیکس، بلکه مکرویی که پایه مایکروایکانامیکس داشت، (از اینجا نتیجه گیری می‌شود که داشتنیک بیگ پیکچر کافی نیست بلکه باید به دیتیل ها دقت شود) اما در نظر من بهرحال کلاسیک ها شکست خوردند. همانطور که کمونیسم شکست بدی خورد. هرچند حکومت سوسیالیسم شوروی سابق اصلا نزدیک به اهداف مارکس نبود و اصلا آن جامعه پایه های درک کمونیسم را نداشت اما باز در نظر من افراط در دخالت دولت و از بین رفتن نفع شخصی  یک جامعه را می‌خشکاند.

باید ضمیمه کنم‌ که در اقتصاد افلاطونی و ارسطو اصلا نفع شخصی و مطلوبیت از عوامل از بین رفتن نظم طبیعی جامعه هستند چرا که به بخش حرص و طمع میل مربوطند که بیشتر از نیاز عوام را حاصل می‌کنند، و ممکن است که تمام این حرف ها درمورد مطلوبیت و دست نامرئی باور های اشتباه و در ظاهر درستی باشند که کپیتالیسم در افکارمان فرهنگ‌سازی کرده؛ بهرحال اصلا درحدی نیستم که بگویم چه درست است و چه غلط، چون بسیار بی‌سواد بوده و ذهن پرخطایی دارم. تنها خواستار مقایسه ی دو سر بازه هستم که می‌شود گفت هردو شکست خورده و درنهایت چیزی درمیان افراط و تفریط برقرار شده است.

بهتر است دست از اطناب بردارم. در زندگی شخصی ام یا افراط می‌کنم یا تفریط و همه چیز را از بالا می‌بینم بدون اینکه به جزئیات توجه کنم. اینها تمامشان عوامل شکست های من هستند. من همیشه زور نهایی را خیلی خوب وارد می‌کنم. همیشه در دقیقه‌ی نود معجزه می‌کنم. اما این در زندگی‌ام پیشرفتی ایجاد نمی‌کند. من یا دارم به خودم فشار می‌آورم و یا دارم به وحشتناک ترین حالت ممکن وقتم را تلف می‌کنم. هیچکدام جواب نمی‌دهد.

در مکتب کلاسیک سیکل های تجاری تعریف می‌شوند که به صورت متناوب رونق و رکود را در طول زمان نشان می‌دهند. بعد از یک مدت جامعه دچار یک رکود وحشتناک می‌شود که دیگر رونقی  را درپی ندارد. چراکه یک سری قوانینی برای ایجاد یک نظم قراردادی و براقراری عدالت ایجاد شده اند. مثلا قوانین حداقل دستمز کارگر. همانجاست که بحران بزرگ اتفاق افتاده و کینز دست به کار می‌شود.

 من در طول زندگی ام تفریط وار و کلاسیک گونه دائما دچار پستی بلندی های متناوب میشوم.

و از آن طرف کمونیسم درونم افراط کرده و تک تک ساعات  روزم را برنامه‌ریزی می‌کنم. و بعد خیلی زود از دستم در رفته و باز دچار هرج و مرج می‌شوم.

وقتش رسیده که مکتب کینزی زندگی‌ام را افتتاح کنم.

 

باید در آخر بگویم که هیچکدام از این مکتب های مذکور در دنیای بیرون از زندگی‌ام را نه نقض میکنم و نه هیچکدام را تایید.

  • ۵ نظر
  • ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۰
  • آدام

گندیدگی

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۳۷ ب.ظ

میز کنار تخت را می‌آورم جلو تر به شکلی که در فاصله‌ی یک سوم طول تخت نسبت به ابتدای آن قرار بگیرد. لپتاپ را گذاشته ام رویش و تمام سریال ها و فیلم هایی که مدت هاست دانلود شده‌اند آماده ی شلیک به من هستند. کولر را روشن می‌کنم سپس در پتو می‌پیچم. ماشه را می‌کشم و با شلیک سریال ها یکی پس از دیگری به سمت خودم خودکشی می‌کنم.

هر از گاهی تی‌وی شو در حال پخش را پاز کرده و به سمت یخچال هجوم می‌برم. و تا جایی که می‌توانم خرت و پرت جمع آوری کرده تا هنگام تماشا در معده‌ی بیچاره‌ام بچپانم. در اطراف تختم پر شده از بشقاب و لیوان های کثیف، پوست تخمه، پوست طالبی و هندوانه، پوست پفکی که از دیشب مانده، به علاوه‌ی تعداد قابل توجهی هسته‌ی خرما که اصلا نمی‌دانم چه ربطی به زمان حال دارند. 

در اتاق بوی طالبی مانده پخش شده، یک بوی کهنه که لای انگشتانم هم قابل استشمام است. مثل یک افلیج خیره به لپتاپ خشک شده‌ام و فاصله‌ی بسیار کمی تا گندیدگی دارم. 

این حجم از تباهی باعث ناامیدی است.

  • ۱ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۳۷
  • آدام

هیاهو در دانشکده فیزیک

شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۹ ب.ظ

ماجرای یک سال پیش است. شب بود. شاید ساعت ۹. فهمیدیم که دانشکده فیزیک یک برنامه ی نجوم دارد و شام هم می‌دهد. ما سریع لباس هایمان را پوشیدیم و پیاده راه افتادیم.

از پشت دانشکده رسیدیم. یک سری آدم سوار یک گاری شده بودند و یک سری آدم دیگر داشتند آنهارا با سرعت هل می‌دادند وصدای جیغ‌های هیجان زده‌شان در فضا منعکس می‌شد. معلوم شد همکلاسی های دیوانه‌ی مهتاب هستند. کمی جلوتر گروهی با جمعیت حدود ۱۰ نفر یا کمتر در فضای چمنی داشتند والیبال بازی می‌کردند و حسابی داد‌وفریاد می‌کردند. بالای پله هایی که به سلف راه داشت چند تلسکوپ بودند و تعدادی آدم به نوبت در چشمی‌شان نگاه می‌کردند.

در داخل دانشکده خیلی شلوغ تر بود. دوست مهتاب با دست پر به سمت ما آمد. پارتی بازی کرده بود و چند ظرف غذای اضافی برداشته بود که دوتایش را به ما داد.

در راهروی سمت چپ پر بود از میزهایی که رویشان بردگیم های مختلف بود و گروه گروه داشتند بازی می‌کردند. چند تا میز هم توسط حکم بازان قُرق شده بود. البته در گوشه کنار هایی هم جمعیت هایی رو می‌شد دید که دور یکدیگر نشسته بودند و خیلی جدی بحث میکردند. مافیا باز ها!

هر چیزی در دانشکده دیده می‌شد بجز چیزی که به نجوم مرتبط باشد. معلوم شد در سالن کنفرانس طبقه‌ی بالا یک سمینار نجوم برگزار شده. من و مهتاب به آنها پیوستیم. کمتر از ۱۰ دقیقه بعد در گوشم گفت "واقعا داری گوش می‌دهی؟" گفتم "بله اما فکر نمی‌کردم نجوم انقدر خسته کننده باشد!" از سالن بیرون آمدیم و بعد فهمیدیم که یک تلسکوپ غول‌پیکر در دانشکده وجود دارد که امشب با آن رصد می‌کنند. ماهم خیلی هیجان زده به سمت پشت بام رفتیم به تلسکوپ و سقف گنبدی‌اش رسیدیم اما باز یک جای کار می‌لنگید! سقف گنبدی متحرک خراب بود و حرکت نمی‌کرد! و در قسمتی از آن که باز بود یک گُله ابر جمع شده بود.

خب حداقل غذا بهمان رسیده بود! گفتیم کمی در دانشکده ماجراجویی کنیم. در یک کلاس چند تا از دانشجوهای عضو انجمن علمی بودند که حسابی گرم صحبت بودند. چشممان به دوتا جعبه‌ی زولبیا بامیه خورد. طوری که انگار یکی از آنها هستیم وارد کلاس شدیم و مشت مشت زولبیا بامیه برداشتیم. بعدش حس دزد های حرفه ای را داشتیم که خیلی خوش‌آیند بود. در آخر به بازی کردن یک بردگیم رضایت دادیم. یادم هست که من و مهتاب با یکدیگر تبانی می‌کردیم و کارت های خوب را به یکدیگر پاس می‌دادیم که یکی‌مان ببرد حس یک پوکر باز متقلب و پولدار را داشتم!

از نیمه شب گذشته بود. با اینکه اتفاق مهمی نیفتاد یک شب معمولی نبود. حس کردم دارم از یک پول پارتی برمی‌گردم اما ورژن اسلامی اش! از روزمرگی دور شدیم و کلی کار های خلاف کردیم!!

این روزها چند باری یاد این خاطره افتادم و حیفم آمد که ثبتش نکنم.

دلم برای مهتاب بسیار تنگ است.

  • ۴ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۰۹
  • آدام