فارغ التحصیل شده بود. گفت داره میاد "شهر غریب" وسیله هاشو جمع کنه. قرار بود یک بار دیگه ۶ نفرمون دور هم جمع بشیم و بریم همون جایی که همیشه من میگم! اما هرکس یه کاری داشت. واسه همین دیگه حتی به اون جای مذکور هم نرفتیم.
رفتیم چند جا پالتو دیدیم که بخره. ولی همش دو دل بود. توی بی آر تی درمورد آینده حرف میزدیم. میگفت به من خیلی غبطه میخوره. میگفت که حسادت میکنه که انقدر پشت کار دارم... -آره خب اون روزها خیلی پشتکار داشتم. از وقتی توی خونه حبس شدم تموم انگیزه ام رو از دست دادم.- رفتیم شیرینی فروشی که همیشه میرفتیم دوتا دونات با کلی شکلات گرفتیم. کنارش هم دوتا قهوه. نشسته بودیم روی سکو که همیشه مینشستیم و دور و برمون هم پر بود از نوجوون های دهه هشتاد که کارهای عجیب غریب میکردن و مثل همیشه متعجب بودیم. درمورد این حرف میزدیم که چرا نوجوونی ما انقدر با نوجوونی اینا فرق داشت.
تا ایستگاه مترو که راه طولانی بود رو پیاده رفتیم. از ترس هاش میگفت. میگفت که وقتی هیچ شانسی واسه یه آینده درست حسابی نداره اصلا چرا باید تلاش بکنه. و من داشتم سعی میکردم متقاعدش کنم که هر اتفاقی که تو تصمیم بگیری میفته. درسته اوضاع خیلی خرابه. اما همیشه فرصت هست واسه داشتن آینده خوب. اما خب خیلی ناامید تر از این حرفا بود.
چند تا از دوستاش رو دیدیم. پز میداد میگفت آدام رنک دانشکده اش شده. من میگفتم نه معدل از من بالاتر هم بوده. یکی معدلش ۱۹.۹۸ شده. میگفت نه من فکر میکنم ۱۹.۴۰ خیلی نمره قشنگ تریه.
دلم براش تنگ شده. نه فقط واسه اون. واسه تک تک آدمایی که در طول روز میدیدم و هیچ اینتراکشنی باشون نداشتم. ولی اونا بودن. روی صندلی کنار من مینشستن، توی اتوبوس های دانشگاه من رو هل میدادن، توی دانشکده از کنارم رد میشدن، توی کتابخونه حرف میزدن و اعصابم رو خرد میکردن. میدونی اون موقع میتونستم برم کتابخونه. فاصله اش باهام فقط ۸ دقیقه بود. اونم پیاده. حتی دلم واسه مستخدم کتابخونه تنگ شده که وقتی مانتو کوتاه منو میدید میگفت استغفرالله.
من واقعا دوست داشتم اون شرایط رو. دانشگاه رو با تموم خوبیا و بدی هاش دوست داشتم.
One handsfree two people