میخواهم از زمانی بنویسم که دنیا خیلی جای قشنگی بود.
بدون هیچ دلهرهای آرزوهای بزرگ در سر داشتم. بدون نقشهی خاصی برای رسیدن. رویاهایی که هر شب قبل از خواب مرورشان میکردم.
عاشق باران بودم. عاشق دویدن زیر باران. به یاد آن روزها که در کوچه پس کوچه های زادگاه زیر باران میدویدم، نفسم به خسخس میافتاد، موهای خیسم به صورتم میچسبیدند؛ به یاد همان روزها بود که همچنان عاشقانه باران را دوست داشتم. شاید به یاد همان روزهاست که اکنون درمقابل باران مثل گربهها عکسالعمل نشان میدهم.
باران بهاری زمین را شلاق میزد. من میدویدم. رسیدم به یک فضای خیلی بزرگ که هیچکس انگار بجز من آنجا نبود.
سرم به سمت آسمان،
دست هایم باز؛ همچو بال پرواز
با قدم های آهسته دور خود میچرخیدم.
بلند بلند نفس میکشیدم.
آرزوها در سرم میچرخیدند.
بزرگ ترین آرزویم را به یک جمله ی کوتاه تبدیل کردم و بلند فریادش زدم. نه یک بار. چندین بار فریادش زدم. درست شبیه فیلم ها.
خیس خیس شده بودم. نمیدانم چقدر همانجا زیر باران پرسه زدم. اما وقتی داشتم برمیگشتم مکان خورشید تغییر قابل ملاحظه ای کرده بود.
درست همین موقع ها بود. هوا بهاری بود. باران میآمد. من عاشق بودم. آرزوهای دست نیافتنی در سرم میپروراندم. من فرق داشتم. خیلی فرق داشتم. عاشق زندگیام بودم. در دنیای خودم سیر میکردم. دنیایی که خیلی قشنگ بود.