هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

روزهای کهنه

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۱۰ ق.ظ

امشب قطرات باران شاید به اندازه ی توپ تنیس بودند. بر زمین که برخورد می‌کردند متلاشی می‌شدند. امشب رعد، شاخ درختان را بر آسمان نقش می‌زد. چند سال پیش دقیقا مصادف امشب... یک باران عجیب با رعد و برق های غول آسا آسمان را طوفانی کرده بود... من آرزوهایم را مرور می‌کردم..

 این همه وقت میگذرد. آرزوهایم تغییر کرده اند... و دیگر باران من را شگفت زده نمی‌کند مگر اینکه انقدر دانه درشت باشد قطراتش.

با این حال برایم بی معنی است.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۰
  • آدام

شرح‌ حال ۰

يكشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۳۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۳۸
  • آدام

-

يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۱۵ ب.ظ

حس می‌کنم وجود ندارم. این حس پوچی نیست. پوچی یک موجود توخالی را نشان می‌دهد. من حتی موجودیت ندارم. من خود صفرم. نه صفر زیاد است. من حتی در دسته‌ی اعداد موهومی هم قرار نمی‌گیرم. شاید احتمال بروزم صفر است. توانایی ارائه توصیف بهتری از خودم ندارم.

من گم شده ام. در میان اهدافم. میان زمان‌های مختلف. میان عشق و تنفر. میان اطمینان و عدم اطمینان. یک بازه ای وجود دارد از منفی بینهایت تا مثبت بینهایت. من یا در انتهای منفی ام و یا در انتهای مثبت. من هیچوقت وجود ندارم، چون بینهایت را نمی‌توان پیدا کرد. من حتی یک سیاه چاله هم نیستم. جرم من هیچ است.

وقتی جواب لیمیت صفر-صفرم میشود میتوان یک دفعه یک چیزی از آن دراورد و آن عدم موجودیت را با معجزه ی ساده ترین محاسبات ریاضی موجود کرد. من حتی صفر-صفرم هم نیستم.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۵
  • آدام

آن روز ها با آن عادت هایش

چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۵۵ ب.ظ

قلبم خیلی آرام می‌زند. هنوز عادات قدیمی ام را همراهم دارم. یادم است روزی که داشتم اولین کنکورم را می‌دادم با خود زمزمه کردم "آنقدر کار امروز را به فردا افکندم که یک سال گذشت."

قلبم خیلی آرام می‌زند. انگار جز در شرایط سخت نمی‌تواند قوی باشد. قلبم آرام‌ِ آرام است. اما هر از گاهی چنان محکم می‌کوبد که کل بدنم را تکان می‌دهد. این عادت بدی است.

یک روز روی یک نیمکت در خیابانی که قدیم ها گذرگاهم بود نشسته بودم. به آدم ها نگاه می‌کردم. یک مرد آمد کنار من نشست. لحجه ای داشت که متعلق به زادگاه نبود. انگار مسافر بود. می‌خواست با من سر صحبت را باز کند. پرسید شما پزشکی میخوانید؟ گفتم نه. عجیب بود. چرا باید فکر می‌کرد که پزشکی می‌خوانم. چون وقتی از این خیابان می‌گذشتم میخواستم پزشک شوم؟ او از کجا می‌دانست؟ بلند شدم و رفتم. 

رفتم به سمت یکی دیگر از جاهایی که در آن برهه می‌رفتم. برهه ی کنکور. آنجا هم شلوغ بود. همه جور آدمی آنجا بود. حس در هم برهمش سرتاپایم را گرفت. آن سالن انتظار با آن دکه‌ اش هنوز آنجا بود. آن فروشنده ی کچل هم هنوز همانجا کار می‌کرد. خیلی شلوغ بود. تخت بیمار ها را می‌دیدم که از هر گوشه پدیدار می‌شدند و در گوشه کنار دیگری ناپدید می‌شدند. کتابخانه ای که از من دور بود و من جرعت رد شدن از بخش اطفال را نداشتم برای رسیدن به او. اکتفا کردم به خیره شدن به اطرافم. کافی بود. همین که یادم آمد کافی بود. از آقای دکه ای یک لیوان کاپوچینو خریدم. من را یادش نبود. درب شیشه ای سالن انتظار صورتم را منعکس می‌کرد. به او نگاه می‌کردم. به من نگاه می‌کرد.

یادت آمد؟ ...همان روزها که آنقدر کار امروز را به فردا افکندی که یک سال گذشت. همان روز ها که از زادگاه متنفر شده بودی. آن روز ها زادگاه از هر زمان دیگری جذاب تر بود. آن روز ها که داشتند داستان سرنوشت را می‌نوشتند.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۵۵
  • آدام

نگاه

سه شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۰۸ ق.ظ

استرس و بی خیالی باید به تعادل برسند تا درس خواندن اتفاق بیفتد. تز به علاوه آنتی تز، سنتز را ایجاد میکند. این به طور خلاصه تضاد دیالکتیکی است که مارکس از آن می‌گوید. مثلا بورژوا و سرمایه داری انقلاب بورژازی را بوجود می‌آورند. هر چیزی که بخواهد اتفاق بیفتد باید یک تضاد ایجاد شود، و یک تعادل هم در این تضاد بوجود بیاید تا سنتز رخ دهد.

مثلا تضادی که در یک رابطه ی زن و مرد است، تضاد قدرت زن و قدرت مرد است. اگر یک طرف قدرتش بیشتر شود، ظلم اتفاق می‌افتد، و این رابطه شکست می‌خورد. بنابراین تعادل یک مفهومی است که همیشه باید وجود داشته باشد.

تضاد بین استرس و بی‌خیالی من تعادلش به هم خورده. من بیش از حد بیخیال هستم. برای اینکه بتوانم درس بخوانم باید به خودم استرس بدهم. مگر اینکه یک تضاد دیالکتیک دیگر پیدا کنم.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۰۸
  • آدام

مرور ۲۰ سالگی

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۱۸ ق.ظ

می‌خواهم از زمانی بنویسم که دنیا خیلی جای قشنگی بود.

بدون هیچ دلهره‌ای آرزوهای بزرگ در سر داشتم. بدون نقشه‌ی خاصی برای رسیدن. رویاهایی که هر شب قبل از خواب مرورشان می‌کردم. 

عاشق باران بودم. عاشق دویدن زیر باران. به یاد آن روزها که در کوچه پس کوچه های زادگاه زیر باران می‌دویدم، نفسم به خس‌‌خس می‌افتاد، موهای خیسم به صورتم می‌چسبیدند؛ به یاد همان روزها بود که همچنان عاشقانه باران را دوست داشتم. شاید به یاد همان روزهاست که اکنون درمقابل باران مثل گربه‌ها عکس‌العمل نشان می‌دهم.

 

باران بهاری زمین را شلاق می‌زد. من می‌دویدم. رسیدم به یک فضای خیلی بزرگ که هیچکس انگار بجز من آنجا نبود.

سرم به سمت آسمان،

دست هایم باز؛ همچو بال پرواز

با قدم های آهسته دور خود می‌چرخیدم.

بلند بلند نفس می‌کشیدم.

آرزوها در سرم می‌چرخیدند.

بزرگ ترین آرزویم را به یک جمله ی کوتاه تبدیل کردم و بلند فریادش زدم. نه یک بار. چندین بار فریادش زدم. درست شبیه فیلم ها.

خیس خیس شده بودم. نمیدانم چقدر همانجا زیر باران پرسه زدم. اما وقتی داشتم برمی‌گشتم مکان خورشید تغییر قابل ملاحظه ای کرده بود.

 

درست همین موقع ها بود. هوا بهاری بود. باران می‌آمد. من عاشق بودم. آرزوهای دست نیافتنی در سرم می‌پروراندم. من فرق داشتم. خیلی فرق داشتم. عاشق زندگی‌ام بودم. در دنیای خودم سیر میکردم. دنیایی که خیلی قشنگ بود.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۱۸
  • آدام

انسان موجود اجتماعی!

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۱۷ ب.ظ

این روز ها روزهای آزاردهنده ای هستند.

بی حوصلگی محض. تمام تلاشم برای حفظ کردن روحیه ام اثر موقتی دارد و خیلی سریع به مود آزار دهنده ی اصلی باز می‌گردم. حس پوچی. آرزوی مرگ. استرس آینده‌‌ی نامعلوم. تشنه ی دیدن همان آدم هایی هستم که هیچوقت قبولشان نداشتم و ندارم. تشنه‌ی نشستن در کتابخانه و دیدن یک سری آدم های ثابت. فضای باز. سقفی که وجود ندارد. دراز کشیدن روی چمن ها، با ویوی درختان کاج بلند وقتی که سوزن برگ هایشان میرقصند.

 

وقتی قیافه ام را در آینه نگاه میکنم بیش از هر موقع دیگری حس بدی پیدا می‌کنم. یک آدم بدخلق با قیافه ای عبوس، رنگ پریده با چشم هایی که گود رفته اند میبینم. بیچاره اطرافیانم.

کاش می‌شد از اتفاق افتادن نظریات داروین برای خودمان جلوگیری نکنیم.

Irrelevant

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۷
  • آدام

امروزم

پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۱۲ ق.ظ

به پشت سرم نگاه می‌کنم. صورتم در هم مچاله می‌شود. آفتابی را می‌بینم که آنقدر درخشان است که تصاویر را اکلیلی بر شبکیه‌ام می‌نگارد. آفتابی که وقتی به رو‌به‌رویم نگاه می‌کنم انگار قوت همیشگی اش را ندارد.

زندگی کردن در زمان گذشته اندوهبار و طاقت فرسا است. با تکرار کردن خاطرات بهشت گونه در ذهنم، روانم را زیر مشت و لگدهای نوستالژیک خرد میکنم. آنقدر محو سراب گذشته می‌شوم که یادم می‌رود امروز همان گذشته‌ای است که فردا خاطرات خوشش شلاقی بر روزگار نه چندان شیرینم خواهد شد.

 

طول می‌کشد تا بفهمم خورشید خود چشمان من است. آفتابی نه پشت سر و نه در دور دست به من خیره نشده. میتوانم با خورشید نگاهم اتفاقات امروزم را درخشان کنم. نیازی به نورانی کردن گذشته و آینده نیست.

طول می‌کشد تا انسان یاد بگیرد چگونه باید در زمان حال زندگی کند.

Still feel alive

  • ۲ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۸:۱۲
  • آدام