هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳ مطلب با موضوع «Classical» ثبت شده است

آخرین هفته

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۳۵ ب.ظ

فارغ التحصیل شده بود. گفت داره میاد "شهر غریب" وسیله هاشو جمع کنه. قرار بود یک بار دیگه ۶ نفرمون دور هم جمع بشیم و بریم همون جایی که همیشه من میگم! اما هرکس یه کاری داشت. واسه همین دیگه حتی به اون جای مذکور هم نرفتیم.

رفتیم چند جا پالتو دیدیم که بخره. ولی همش دو دل بود. توی بی آر تی درمورد آینده حرف میزدیم. میگفت به من خیلی غبطه میخوره. میگفت که حسادت میکنه که انقدر پشت کار دارم... -آره خب اون روزها خیلی پشتکار داشتم. از وقتی توی خونه حبس شدم تموم انگیزه ام رو از دست دادم.- رفتیم شیرینی فروشی که همیشه میرفتیم دوتا دونات با کلی شکلات گرفتیم. کنارش هم دوتا قهوه. نشسته بودیم روی سکو که همیشه مینشستیم و دور و برمون هم پر بود از نوجوون های دهه هشتاد که کارهای عجیب غریب میکردن و مثل همیشه متعجب بودیم. درمورد این حرف میزدیم که چرا نوجوونی ما انقدر با نوجوونی اینا فرق داشت.

تا ایستگاه مترو که راه طولانی بود رو پیاده رفتیم. از ترس هاش میگفت. میگفت که وقتی هیچ شانسی واسه یه آینده درست حسابی نداره اصلا چرا باید تلاش بکنه. و من داشتم سعی میکردم‌ متقاعدش کنم که هر اتفاقی که تو تصمیم بگیری میفته. درسته اوضاع خیلی خرابه. اما همیشه فرصت هست واسه داشتن آینده خوب. اما خب خیلی ناامید تر از این حرفا بود.

چند تا از دوستاش رو دیدیم. پز میداد میگفت آدام رنک دانشکده اش شده. من میگفتم نه‌ معدل از من بالاتر هم بوده. یکی معدلش ۱۹.۹۸ شده. میگفت نه من فکر میکنم ۱۹.۴۰ خیلی نمره قشنگ تریه.

 

دلم براش تنگ شده. نه فقط واسه اون. واسه تک تک آدمایی که در طول روز میدیدم و هیچ اینتراکشنی باشون نداشتم. ولی اونا بودن. روی صندلی کنار من مینشستن، توی اتوبوس های دانشگاه من رو هل میدادن، توی دانشکده از کنارم رد میشدن، توی کتابخونه حرف میزدن و اعصابم رو خرد میکردن. میدونی اون موقع میتونستم برم کتابخونه‌. فاصله اش باهام فقط ۸ دقیقه بود. اونم پیاده. حتی دلم واسه مستخدم کتابخونه تنگ شده که وقتی مانتو کوتاه منو میدید میگفت استغفرالله.

من واقعا دوست داشتم اون شرایط رو. دانشگاه رو با تموم خوبیا و بدی هاش دوست داشتم.

One handsfree two people

  • ۲ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵
  • آدام

امروزم

پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۱۲ ق.ظ

به پشت سرم نگاه می‌کنم. صورتم در هم مچاله می‌شود. آفتابی را می‌بینم که آنقدر درخشان است که تصاویر را اکلیلی بر شبکیه‌ام می‌نگارد. آفتابی که وقتی به رو‌به‌رویم نگاه می‌کنم انگار قوت همیشگی اش را ندارد.

زندگی کردن در زمان گذشته اندوهبار و طاقت فرسا است. با تکرار کردن خاطرات بهشت گونه در ذهنم، روانم را زیر مشت و لگدهای نوستالژیک خرد میکنم. آنقدر محو سراب گذشته می‌شوم که یادم می‌رود امروز همان گذشته‌ای است که فردا خاطرات خوشش شلاقی بر روزگار نه چندان شیرینم خواهد شد.

 

طول می‌کشد تا بفهمم خورشید خود چشمان من است. آفتابی نه پشت سر و نه در دور دست به من خیره نشده. میتوانم با خورشید نگاهم اتفاقات امروزم را درخشان کنم. نیازی به نورانی کردن گذشته و آینده نیست.

طول می‌کشد تا انسان یاد بگیرد چگونه باید در زمان حال زندگی کند.

Still feel alive

  • ۲ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۸:۱۲
  • آدام

دورِ دور شو

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۴۷ ب.ظ

من آن تکه ی وجودم را که دوست ندارم، پشت لایه های تظاهر مخفی می‌کنم. خاک میکنمش.

روزی خواهد رسید که یادم برود اصلا وجود داشته آن تکه از من.

 

من دیگر از قضاوت شدن نمی‌ترسم. اگر کرک های پشت لبم در بیایند، اگر لباس های کهنه بپوشم، اگر بد رانندگی کنم.

من می‌خواهم تمام اصولی که بر پایه شان زندگی می‌کنم را نابود کنم و از اینی که هستم هم بیخیال تر شوم.

 

آنقدر بیخیال که حتی نظر تو برایم مهم نباشد. من دیگر از هیچ فکر تو پیروی نخواهم کرد. هرکاری که دلم بخواهد می‌کنم. گور پدرت.

Get rid of your unvisible domination

  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۴۷
  • آدام