امروزم
به پشت سرم نگاه میکنم. صورتم در هم مچاله میشود. آفتابی را میبینم که آنقدر درخشان است که تصاویر را اکلیلی بر شبکیهام مینگارد. آفتابی که وقتی به روبهرویم نگاه میکنم انگار قوت همیشگی اش را ندارد.
زندگی کردن در زمان گذشته اندوهبار و طاقت فرسا است. با تکرار کردن خاطرات بهشت گونه در ذهنم، روانم را زیر مشت و لگدهای نوستالژیک خرد میکنم. آنقدر محو سراب گذشته میشوم که یادم میرود امروز همان گذشتهای است که فردا خاطرات خوشش شلاقی بر روزگار نه چندان شیرینم خواهد شد.
طول میکشد تا بفهمم خورشید خود چشمان من است. آفتابی نه پشت سر و نه در دور دست به من خیره نشده. میتوانم با خورشید نگاهم اتفاقات امروزم را درخشان کنم. نیازی به نورانی کردن گذشته و آینده نیست.
طول میکشد تا انسان یاد بگیرد چگونه باید در زمان حال زندگی کند.
- ۹۹/۰۲/۰۴
خورشید خود چشمان من است خیلی جالب بود=)))))