هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب با موضوع «English» ثبت شده است

درخت تنومند در گلدان

دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۱ ق.ظ

من این را متوجه بودم که یک چیزی سر جایش نیست. می‌دانستم. انگار یک چیزی مصنوعی بود که جایگزین یک عنصر حیاتی شده بود؛ اما آنقدر طبیعی جلوه می‌کرد که نمی‌توانستم تشخیصش دهم. وقتی یک چیزی سرجایش نباشد، یک خلا ایجاد می‌شود که همه چیز را به سمت خود می‌کشد. همه چیز می‌خواهند جای عنصر گم شده را پرکنند. سیاه چاله ای ایجاد می‌شود که زمین و زمان را به درون خود می‌مکد.

من می‌دانستم یک چیزی سرجایش نیست. تو خودت نبودی و من نمی‌توانستم با امواج وجودت برقصم. انگار موسیقی وجودت را میوت کرده بودی که من نشنوم. من می‌دانستم اما تو من را ناشنوا جلوه دادی که ایرادی بر تو وارد نشود. اما عدم تعادل بسیار ناپایدار است. شیشه ای که دور خلا کشیده بودی توان مقاومتش را از دست داد و شکست. کل بند و بساط بزم و رقصمان را در خود فرو برد و مچاله کرد.

من مانده ام اینجا خودم را زده ام به کر بودن. بدون موسیقی میرقصم و تو، استاد تظاهر... با دست زدن همراهی ام می‌کنی.

اما همچنان دوستت دارم... می‌دانی که...

The cure

  • آدام

عشق ابدی

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۴۵ ق.ظ

او خوب فکر هایش را کرده است. طرحی که سال‌ها بود برایش نقشه کشیده بود را حالا خیلی با دقت بر کاغذی طراحی کرده و قرار است چند ساعت بعد بر روی شانه اش نقاشی شود. او تصمیم دارد آن طرح را برای همیشه بر روی شانه اش ببیند؛ برای تمام زندگی‌اش.

آن انسانی که قرار است بر روی بدنش آن نقاشی رویین تن را، بر شانه ی نحیفش تتو کند کنارش ایستاده و دارد وسایل عجیب و غریب و شاید ترسناکش را آماده می‌کند.

او قلبش خیلی تند می‌زند. میداند که از انجام این کار اطمینان دارد و شکی ندارد که پشیمان نخواهد شد. میخواهد برای تمام عمرش آن نقش را بر روی شانه اش ببیند. از هیجان قلبش تند می‌زند.

چند دقیقه گذشته است و نقاشی دارد بر شانه‌ی استخوانی اش جان میگیرد. او همچنان هیجان زده است و قلبش تند می‌زند. عاشق آن طرح است و دلش میخواهد تمام عمرش بر روی شانه اش بنشیند.

 

حالا او هر روز در آینه به شانه اش نگاه میکند، و با خودش به این فکر میکند که ترجیح می‌دهد تا آخر عمرش طرح مذکور را بر آن نقطه از بدنش ببیند یا جای زخمی که حاصلِ از بین بردن نقاشی است.

نمی‌دانست که هر تصمیمی که با افزایش تعداد و شدت ضربان قلب گرفته شود، خیلی احتمال دارد که تصمیم مغزش نبوده باشد. آن هم تصمیمی که برای تمام عمر گرفته شود.

In other words

  • ۲ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۴۵
  • آدام

انسان موجود اجتماعی!

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۱۷ ب.ظ

این روز ها روزهای آزاردهنده ای هستند.

بی حوصلگی محض. تمام تلاشم برای حفظ کردن روحیه ام اثر موقتی دارد و خیلی سریع به مود آزار دهنده ی اصلی باز می‌گردم. حس پوچی. آرزوی مرگ. استرس آینده‌‌ی نامعلوم. تشنه ی دیدن همان آدم هایی هستم که هیچوقت قبولشان نداشتم و ندارم. تشنه‌ی نشستن در کتابخانه و دیدن یک سری آدم های ثابت. فضای باز. سقفی که وجود ندارد. دراز کشیدن روی چمن ها، با ویوی درختان کاج بلند وقتی که سوزن برگ هایشان میرقصند.

 

وقتی قیافه ام را در آینه نگاه میکنم بیش از هر موقع دیگری حس بدی پیدا می‌کنم. یک آدم بدخلق با قیافه ای عبوس، رنگ پریده با چشم هایی که گود رفته اند میبینم. بیچاره اطرافیانم.

کاش می‌شد از اتفاق افتادن نظریات داروین برای خودمان جلوگیری نکنیم.

Irrelevant

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۷
  • آدام

تناقض

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۵۲ ق.ظ

تابستان است. هوا خیلی گرم است. صورتم زیر اشعه های فرابنفش هر روز آب میشود و به روزهای پیری نزدیک تر میشود. آدم ها و شرایط جدید را تجربه می‌کنم.

وجودم دو تکه شده. یک تکه متعلق به شرق. یک تکه متعلق به غرب.

به کتابخانه می‌رم. هر روز. حتی اگر مطالعه ای نکنم. باز هم به کتابخانه می‌روم. حتی اگر بخوابم. به کتابخانه می‌روم. بهرحال دیدن عکس مریم میرزاخانی به من امید می‌دهد. به کتابخانه می‌روم. سرم را می‌گذارم روی میز میخوابم.

از شدت گرما در هوا معلق هستم. به سختی نفس می‌کشم. گرم است. گرم است. گرم.. آآه‌خ گرم است. کل هیکلم در عرق فرو رفته‌.

یک تکه غرب. یک تکه شرق. دو تکه هستم دو تکه. هزار تکه البته. فرهنگی که دارد تغییر می‌کند. منی که دارد به یک من دیگر تبدیل میشود.

سیلی بزن به من. سیلی بزن. سیلی بزن. مشت بزن. مشت بزن بر بدنم.

ریاضی می‌خوانم. ریاضی عجیب است. منطقی است. خیلی. منطق. اگر منطق اشتباه باشد چه. همه چیز منطقی است. ریاضی بهترین است. ریاضی دلبر است. ریاضی ... عشق ابدی من. دنیای بی پایان زندگی. منطق دیوانه کننده‌. ریاضی.

سیلی بزن. مشت بزن. من را بیدار کن.

غرب وجودم بر شرق نفوذ میکند. غربی میشوم با یک هسته از شرق. میگوید کتاب غرب زدگی را بخوان. میگویم خواندم اما نصفه رهایش کردم‌. میگوید مگر میشود یک کتاب را نیمه رها کرد. میگویم من خیلی مسخره ام و حواس پرت و بی قانون. من در یک ساعت انقدر سیگار میکشم که از حال بروم. بعد یک سال دیگر نمیکشم.

میگویم غرب زده نیستم. این را خوب میدانم. میگوید از کجا میدانی. میگویم آری امکان ارور بالاست. اما با این سطح از علم و آگاهی میدانم غرب زده نیستم. بلکه دیوانه اش هستم.

مشت بزن. مشت بزن بر بدن فانی ام. ریاضی من را ابدی میکند. مغز من در زمان باقی می‌ماند.

در زمان سفر کن.

That Summer

  • ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۵۲
  • آدام

منطق

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۵۹ ق.ظ

انسان میتواند بار ها عاشق انسان های متفاوت شود. بار ها. البته اگر تعریف عشق همان تعریف من باشد. هورمون. هورمون ها بالا بزند بعد یک دفعه حس کنی میخواهی با او باشی.

اما این از همان ابتدا معلوم است که یک حس زودگذر است که آینده ای ندارد. آدم از همان اول میداند که آینده ای با آن فرد دارد یا نه. حداقل امید به داشتن آینده ای براساس اهداف و سبک زندگی.‌ بستگی داد هدف از برقراری رابطه چه باشد. یک رابطه ی استیبل عمیق با هدف تکامل بهتر و یا یک رابطه ی کوتاه مدت که هدفش داشتن لحظات خوش باشد.

وارد رابطه ی عمیق شدن تجربه ی عجیبی است. رابطه پیچیده میشود. آنقدر پیچیده که فقط وقتی عشق را حس میکنی که همه چیز قرار است تمام شود. منظورم این است که اگر بخواهی او را رها کنی میبینی که نمیتوانی. میبینی کل وجودت به او گره خورده.

با هر کسی نمیشود گره خورد. اگر بشود هم با هرکسی نمیشود آینده ی خوبی داشت. بستگی دارد به این که اهداف دوفرد در راستای یکدیگر باشند و دوطرف رابطه در یک سطح فکری واقع شوند.

 شاید هم آدم فقط یک بار در عمرش بتواند گره بخورد. اگر یک بار گره را پاره کردی کل وجودت بند بند و تکه تکه میشود. این باعث میشود دیگر نتوان وجودت را به وجود فرد دیگری گره زد... تکه هایی از وجودت درگره قبلی جا مانده. تکه هایی از وجود او هم در نیمه‌ای از گره که به تو همچنان متصل است متقابلا باقی میماند. گره جدید معنا نخواهد داشت.

عشق های کوتاه مدت برای داشتن لحظات خوش. به نظرم اینطور روابط انسان را از مسیر واقعی زندگی منحرف میکند. یعنی انسان به هر طرف که جذب شد همان سمتی برود. اگر در رابطه با کسی عاشق فرد دیگری شد خیانت هم بکند. با توجیه عشق. منطقی درکار نخواهد بود چون از تمام روابط هدف عشق برپایه ی هورمون است و نه هیچ چیز دیگر.

 

انسان منطقی، انسان باهوش همیشه از همه چیز نفع میبرد‌. بدون منطق هیچ چیز را نمیتوان پیش برد. چه برسد به یک رابطه بین دو انسان عاشق.

 

Memorable song

  • ۱۲ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۹
  • آدام