هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

در مغزم حل شو.

يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۳۸ ب.ظ

یک اتفاقاتی می‌افتند که خیلی ناچیزاند. اما‌ کابوس هستند. نه خیلی بزرگ اند که جدی گرفته شوند و نه خیلی کوچک اند که بخواهی نادیده بگیری‌شان. مثلا داری روزمرگی ات را با آرامش سپری می‌کنی؛ یک دفعه می‌آیند جلوی چشمت و خودنمایی می‌کنند، تمام مغزت را پر میکنند. ذهنت را شلاق می‌زنند. بیرون هم نمی‌روند از افکارت.

مشکل این است که اینگونه اتفاقات راه حلی ندارند. تو می‌خواهی فراموششان کنی، اما عواقبشان سنگین است. فراموش نمی‌شوند. باید همینطور مدت ها در ذهنت همشان بزنی تا کاملا حل شوند و ته نشینشان بر روانت سمباده نشود. هرچند محلول، اشباع شده خواهد بود و با اندک تکانی کلی از آن میریزد و باز تو میمانی و یک مغزی که دو فازی شده.

خب شاید آدم خودش کم کاری کرده که این اتفاق افتاده... شاید تن انسان گاهی برای کابوس دیدن بخارد.

  • آدام

تو کجایی

سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۳:۳۲ ق.ظ

ساعت ۳ بامداد یک صدای آشنا اما غریب می‌آید. برخورد قطرات آب به شیشه ی پنجره. باران می‌آمد. در اولین فصل تابستان. چشمانم برق زد. خوابم می‌آمد اما بلند شدم و به بالکن هجوم بردم. آخ که چقدر تشنه ی خالیِ خیابان های خیس بودم... یادم آمد عشق ورزیدن به باران چگونه بود. خب هرچه هم که تشنه تر باشی آب گوارا تر است. دستم را به سمت آسمان دراز کردم. قطرات سرد ابرهایش هر از گاهی می‌بوسیدندم. حس عجیبی بود. یادم افتاد به ۴ سال پیش که چگونه زیر باران در کوچه پس کوچه های زادگاه و آن خیابان مورد علاقه ام می‌دویدم. سیل بود باران که نبود...

از زادگاه که رفتیم دیگر باران را دوست نداشتم. انگار هر بار که آسمان می‌بارید، خیابان مذکور نامم را صدا می‌زد. انگار که اگر از باران لذت می‌بردم به زادگاه خیانت می‌شد.

  • آدام

امتحان ترم

سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۹ ب.ظ

شما هم خوندن واسه امتحان رو میذارید برای لحظه آخر و در نهایت فشار درس میخونید و از استرس و بی خوابی خودتون رو میکشید یا فقط من بیمارم؟؟؟؟

  • آدام

درخت تنومند در گلدان

دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۱ ق.ظ

من این را متوجه بودم که یک چیزی سر جایش نیست. می‌دانستم. انگار یک چیزی مصنوعی بود که جایگزین یک عنصر حیاتی شده بود؛ اما آنقدر طبیعی جلوه می‌کرد که نمی‌توانستم تشخیصش دهم. وقتی یک چیزی سرجایش نباشد، یک خلا ایجاد می‌شود که همه چیز را به سمت خود می‌کشد. همه چیز می‌خواهند جای عنصر گم شده را پرکنند. سیاه چاله ای ایجاد می‌شود که زمین و زمان را به درون خود می‌مکد.

من می‌دانستم یک چیزی سرجایش نیست. تو خودت نبودی و من نمی‌توانستم با امواج وجودت برقصم. انگار موسیقی وجودت را میوت کرده بودی که من نشنوم. من می‌دانستم اما تو من را ناشنوا جلوه دادی که ایرادی بر تو وارد نشود. اما عدم تعادل بسیار ناپایدار است. شیشه ای که دور خلا کشیده بودی توان مقاومتش را از دست داد و شکست. کل بند و بساط بزم و رقصمان را در خود فرو برد و مچاله کرد.

من مانده ام اینجا خودم را زده ام به کر بودن. بدون موسیقی میرقصم و تو، استاد تظاهر... با دست زدن همراهی ام می‌کنی.

اما همچنان دوستت دارم... می‌دانی که...

The cure

  • آدام