ارغوان
- ۲ نظر
- ۱۳ آبان ۹۹ ، ۰۱:۴۸
استرس، عصبانیت و خشم، دلهره... تمام حسای بد به کنار... غم بد ترین حس دنیاست.
کنار هم بودیم و هردومون بغض کرده بودیم و هردومون داشتیم خودمون رو میکشتیم که اشکی از چشممون بیرون نیاد. نه اینکه از گریه کردن خجالت بکشیم، فقط نمیخواستیم غم رو بزرگ تر از اون چیزی که بود بکنیم. میدونستم اگر گریه ام رو ببینه حالش بد تر میشه. نمیخواستم غمگین تر بشیم.
دلم میسوخت براش. میدونستم که خیلی سختش شده. کلی زحمت کشیده بود و کلی راه دیگه هنوز در پیش داشت. نمیدونستم براش چیکار کنم. فقط تونستم در طول روز همراهیش کنم و یه سری از کارهاشو انجام بدم.
نمیدونم چی بگم. نمیدونم باید چیکار کرد برای رهایی از ناراحتی. خیلی کار دارم واسه انجام دادن و غم من رو کند میکنه. یهو به خودم میام میبینم خیره شدم و وقت داره میره. هنوز اتفاق اصلی نیفتاده. همون اتفاقی که وقتی بیفته زندگیم تاریک میشه. اما من انگار رفتم به پیشوازش. نمیدونم باید چیکار کنم. من تا به حال همچین حسی رو تجربه نکرده بودم. این واقعا سخته.
با خودم میگم عیبی نداره این درد باعث میشه من قوی و با تجربه تر بشم. اما آدم وقتی توی غم غرقه نه قوی شدن براش مهمه نه تجربه کسب کردن. فقط آرزو میکنم.. نه من حق آرزو کردن ندارم.
۱۷-۱۸ سالم بود. میتوانستم در یکی از بیمارستان های خیلی معروف زادگاه باشم. آن روز ها سودای پزشک شدن در سر داشتم بدون آنکه بدانم پزشکی چیست. در کتابخانه ای که در نزدیکی بخش اطفال بود درس میخواندم. زمان هایی که درس نمیخواندم در بیمارستان میچرخیدم. از بخش اطفال به بخش زنان.. از زنان به اورژانس، قلب از همه دور تر بود و همیشه انگار فضایش مه آلود و سیاه بود. قسمت رادیولوژی از همه جا شلوغ تر بود. خیلی از پرستار ها و پزشک ها دیگر من را میشناختند و به نگهبان ها سپرده بودند من را راه بدهند. کنجکاو بودم که بدانم وقتی پزشک شدم قرار است کجا کار کنم.
اوایل بد نبود. سعی داشتم به آن جو آزار دهنده اهمیت ندهم. به گریه های همراهان بیمار نگاه نکنم و دلم نسوزد اگر دیدم کودکی درد میکشد. دو ماهی اینگونه گذشت. من برایم مهم نبود.. حتی سعی داشتم بپذیرم که میتوانم در آن جو وحشتناک کار کنم و اندک زمان استراحتم را درکتابخانه درس بخوانم. سعی داشتم بپذیرم که اگر یک رزیدنت در کتابخانه از صدای خودکار روی کاغذ عصبی میشود و سر کارمند کتابخانه داد و بیداد میکند طبیعی است و این اصلا باید خود زندگی من باشد.
سعی داشتم بپذیرم که باید یک روزی آن همه بیمار بدحال ببینم. نه تنها اینکه ببینم، بلکه باید به بدن تک تک آها دست بزنم حتی خصوصی ترین جاها و معاینه شان کنم حتی اگر کثیف باشند و چندش ترین بیماری هارا داشته باشند. باید میپذیرفتم که اگر بیماری درست همانطور که جلوی چشمم اتفاق افتاد روی من بالا اورد حالم بد نشود.
کمی که گذشت، شاید ۳ ماه، فهمیدم دو نوع پزشک وجود دارد. نوع اول انسان های مثل من که سعی داشتند تمام آن زشتی ها را نادیده بگیرند و بدون هیچ حسی فقط کار کنند. و یک سری دیگر که تمام سختی ها را با جان و دل میپذیرفتند و از صمیم قلب برای بیمار و کودکانی که درد میکشیدند دل میسوزاندند و عحیب تر اینکه اصلا حالشان هم بد نمیشد.
دسته ی اول کارشان را دوست نداشتند اما عادت کرده بودند. دسته ی دوم دیوانه وار و از روی عشق زحمت میکشیدند. آنجا نقطه ای بود که فهمیدم من هیچوقت نمیتوانم در پزشکی بهترین خودم را نشان دهم.
قدیم ها فکر میکردم پزشکی همان پرستیژ بالا و روپوش سفید است و کلی احترام و شنیدن لفظ "خانم دکتر" فکر میکردم کار کردن در بیمارستان هیجان انگیز است. بعد از ۴ ماه فهمیدم پزشکی یعنی دیدن درد و تلاش برای درمانش. و حال بین دو دسته ی پزشک های معمولی که به دیدن درد عادت میکنند و پزشک های عالی که از درمان کردن لذت میبرند، من جزو دسته ی اول بودم. من قرار بود یک پزشک بی احساس روانی بشوم. و جلوی این قضیه را گرفتم. با این کار هم زندگی خودم و هم زندگی خیلی های دیگر را نجات دادم!
بعدا نوشت: پزشکی آن چیزی که در سریال گریز آناتومی میبینید نیست!