Drums lover
He made me falling in love with bbc's opening!
- ۵ نظر
- ۲۸ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۹
He made me falling in love with bbc's opening!
این فکر که ممکنه یه سری موجود فضایی اون بالا هستن که دارن این سیاره و موجوداتش رو کنترل میکنن باعث سه تا اتفاق در من میشه: ۱.نتونم دنیا رو جدی بگیرم ۲.هرموقع که رو به آسمون آرزو کنم حس احمق بودن بهم دست بده ۳.حس کنم حمال یه سری موجود هستم که به اهدافشون برسونمشون.
مورد سوم بدون وجود فرازمینی ها هم صدق میکنه. ما همواره حمال انساس های قدرتمند هستیم. و خودمون خیلی وقتا یا نمیفهمیم و یا یادمون میره. و چه آرزوها که در راستای حمالیتمون میسازیم و هدف زندگیمون میکنیمشون.
حقیقتش هرچی فکر میکنم بیشتر میفهمم که این دنیا و اتفاقات توش خیلی کثیفه. و من دقیقا چرا باید تلاش کنم برای چیزی. ما یک وسیله هستیم که انسان های قدرتمند تر رو به اهدافشون برسونیم.
ولی یه چیزیو نمیفهمم. چرا اون انسان های قدرتمند میخوان به اون اهداف برسن. ته تهش چی نصیبشون میشه. مگه یه آدم چقدر پول و ثروت میخواد. یا مثلا... هیچی اصلا ولش کن. تاریخ خوندن باعث میشه بیشتر بفهمی چی داره میگذره تو این دنیا. الگوهای خاصی پیدا کنی که بشه باهاش آینده رو پیشبینی کرد.
آ.ش رو یادم میاد که سر کلاس که هر کس داشت هدفشو میگفت، اون هدفش این بود که یه آدم معمولی باشه با یه زندگی معمولی و یه شغل معمولی. شاید واقعا درستش اینه.
من آن تکه ی وجودم را که دوست ندارم، پشت لایه های تظاهر مخفی میکنم. خاک میکنمش.
روزی خواهد رسید که یادم برود اصلا وجود داشته آن تکه از من.
من دیگر از قضاوت شدن نمیترسم. اگر کرک های پشت لبم در بیایند، اگر لباس های کهنه بپوشم، اگر بد رانندگی کنم.
من میخواهم تمام اصولی که بر پایه شان زندگی میکنم را نابود کنم و از اینی که هستم هم بیخیال تر شوم.
آنقدر بیخیال که حتی نظر تو برایم مهم نباشد. من دیگر از هیچ فکر تو پیروی نخواهم کرد. هرکاری که دلم بخواهد میکنم. گور پدرت.
من کیستم؟
آنقدر خودم را تحت تاثیر اندک اطرافیانم میبینم که انگار هر قسمت از وجود و شخصیتم یکی از آنهاست.
میخواهم خودم را جدا کنم، بکشم بیرون وجودم را از این دریای تاثیر، اما بعد میبینم من بدون این تاثیرات اصلا کیستم. بدون جامعه اصلا شخصیت چه معنایی دارد. این به آدم احساس پوچی میدهد.
میخواهم در زمان سفر کنم. به دوره ی کمون اولیه برگردم. قبیله و یا گروهی هم وجود نداشته باشد. برای زنده ماندن حیوانات را شکار کنم و به دنبال گیاهان خوراکی بگردم که به نظر خوشمزه میآیند.
اینجا در این دوره ی تاریخ، اینکه حتی غذایی به نظرت خوشمزه بیاید باز هم تحت تاثیر دیگران اتفاق میافتد.
"باید آنقدر تلاش کند تا باورش شود استحقاق رسیدن به آرزوهایش را دارد."
"هوش؟ نمیدانم دلش را به چه چیزی از هوشش خوش کرده. مگر تا به حال با آن به جایی رسیده؟"
"احمق را یادت است؟ دو بار یک اشتباه کریه را تکرار کرد. آنقدر کار امروز را به فردا افکند که یک سال گذشت. نمیدانم چرا حتی آن اواخر همچنان امیدوار بود! نمیفهمید فردا وقتش تمام میشود؟"
"او خیلی مهارت دارد در گول زدن خودش. تو را به خدا کاری کن. مگر نمیبینی دارم صاف و پوست کنده با تو حرف میزنم. کدام ضمیر ناخودآگاه انقدر دلسوز بخش خودآگاه انسانش است؟"
این که شب ترسناکی بود در آن شکی نیست.
بدنم میلزید. انگار وجودم در هم میپیچید و گره میخورد. میخواستی بازش کنی کل نخ میگسست و دوباره به نخی دیگر از وجودم گره، کور میکرد.
هر ازگاهی سایه ای از کنارم رد میشد یا سوسکی روی میزم راه میرفت. توهم هایی که نمیشود نامشان را توهم گذاشت.
با دستان لرزان و انگشتان یخ زده صفحه ها را رد میکردم. تا جایی که میشد قوز کرده بودم. با تمام سرعت، و بی کیفیت ترین حالت، و حواس پرت ترین چشم هایی که تا آن زمان داشتم، از روی کلمات میگذشتم. کلماتی که معنای اکثرشان را نمیفهمیدم.
داشتم از خستگی جان میدادم. گفتم نیم ساعت بخوابم دوباره شروع کنم. به زیر پتو پناه بردم. میلرزیدم. پلک نمیزدم و چشمانم داشت از حدقه درمیآمد. هرچیزی که تا آن زمان به آن فکر نکرده بودم در ذهنم میشکفت و اتفاقا چقدر هم موضوعات جالبی بودند.
۲۰ دقیقه گذشت و خوابم نبرد. حالت تهوع گلو و شکمم به هم فشار میداد. ولو شدم پشت میز. وحشیانه لپتاپ را باز کردم. بازی از نو شروع میشود. با چشمانم ویراژ میدادم و کلمات را زیر میگرفتم. کلمات میمردند و در واپسین نقاط مغزم هم خاک نمیشدند.
سوسک ها رو میز مسابقه ی دو گذاشته بودند. سایه ها هر لحظه به آغوشم میکشیدند.
شبی با کافئین مضاعف.
شب امتحان.
از دست تو چند حس بد را با هم تجربه میکنم. با یک جمله ی تو خودم را غمگین، عصبانی، بیپناه و تنها مییابم. صورتم را در بالشت فشار میدهم تا اشک هایم را جذب کند.
افکار منفی در سرم پرواز میکنند. افکاری که اگر از دید تو به آنها نگاه کنم هیچ مفهومی ندارند. سعی میکنم چشمانت را از حدقه در بیاورم و جای چشم های خودم بگذارم تا با آنها ببینم. نمیشود. دندریت هایم نوروترنسمیتر آکسون هایت را نمیشناسند. پیوند چشم ناموفق بود. چشم هایم را سر جایشان میگذارم. اما دیگر تمام اعصابشان قطع شده است. هیچ چیزی نمیبینم. این را واقعی میگویم.
حتی دیگر یادم نمیآید چرا ناراحت بودم. حتی یادم نمیآید سر چه چیزی صحبت میکردیم. فقط یادم است که غمگین بودم. آنقدر که با بالشت اشک را از چشمانم میگرفتم.
این را یادم مانده که چشمانم تو را ظالم میدیدند. خیلی بیشتر از آن مقدار که تو مرا ستمگر میپنداری.
من یادم میافتد به آن روزهایی که عشقم را به تو بروز میدادم. کوهنوردی میکردیم. صورتم آفتاب سوخته شده بود و گونه هایم قرمز. موهایت آشفته و به هم ریخته شده بودند. آن روز ها را میگویم که لمث کردن صورتت برایم هیجان انگیز بود. مثل دو پروانه یکدیگر را دنبال میکردیم. خیلی خام تر از الآن بودیم و دنیا خیلی قشنگ تر بود.