هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲ مطلب با موضوع «Jazz» ثبت شده است

عشق ابدی

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۴۵ ق.ظ

او خوب فکر هایش را کرده است. طرحی که سال‌ها بود برایش نقشه کشیده بود را حالا خیلی با دقت بر کاغذی طراحی کرده و قرار است چند ساعت بعد بر روی شانه اش نقاشی شود. او تصمیم دارد آن طرح را برای همیشه بر روی شانه اش ببیند؛ برای تمام زندگی‌اش.

آن انسانی که قرار است بر روی بدنش آن نقاشی رویین تن را، بر شانه ی نحیفش تتو کند کنارش ایستاده و دارد وسایل عجیب و غریب و شاید ترسناکش را آماده می‌کند.

او قلبش خیلی تند می‌زند. میداند که از انجام این کار اطمینان دارد و شکی ندارد که پشیمان نخواهد شد. میخواهد برای تمام عمرش آن نقش را بر روی شانه اش ببیند. از هیجان قلبش تند می‌زند.

چند دقیقه گذشته است و نقاشی دارد بر شانه‌ی استخوانی اش جان میگیرد. او همچنان هیجان زده است و قلبش تند می‌زند. عاشق آن طرح است و دلش میخواهد تمام عمرش بر روی شانه اش بنشیند.

 

حالا او هر روز در آینه به شانه اش نگاه میکند، و با خودش به این فکر میکند که ترجیح می‌دهد تا آخر عمرش طرح مذکور را بر آن نقطه از بدنش ببیند یا جای زخمی که حاصلِ از بین بردن نقاشی است.

نمی‌دانست که هر تصمیمی که با افزایش تعداد و شدت ضربان قلب گرفته شود، خیلی احتمال دارد که تصمیم مغزش نبوده باشد. آن هم تصمیمی که برای تمام عمر گرفته شود.

In other words

  • ۲ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۴۵
  • آدام

آن روز ها با آن عادت هایش

چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۵۵ ب.ظ

قلبم خیلی آرام می‌زند. هنوز عادات قدیمی ام را همراهم دارم. یادم است روزی که داشتم اولین کنکورم را می‌دادم با خود زمزمه کردم "آنقدر کار امروز را به فردا افکندم که یک سال گذشت."

قلبم خیلی آرام می‌زند. انگار جز در شرایط سخت نمی‌تواند قوی باشد. قلبم آرام‌ِ آرام است. اما هر از گاهی چنان محکم می‌کوبد که کل بدنم را تکان می‌دهد. این عادت بدی است.

یک روز روی یک نیمکت در خیابانی که قدیم ها گذرگاهم بود نشسته بودم. به آدم ها نگاه می‌کردم. یک مرد آمد کنار من نشست. لحجه ای داشت که متعلق به زادگاه نبود. انگار مسافر بود. می‌خواست با من سر صحبت را باز کند. پرسید شما پزشکی میخوانید؟ گفتم نه. عجیب بود. چرا باید فکر می‌کرد که پزشکی می‌خوانم. چون وقتی از این خیابان می‌گذشتم میخواستم پزشک شوم؟ او از کجا می‌دانست؟ بلند شدم و رفتم. 

رفتم به سمت یکی دیگر از جاهایی که در آن برهه می‌رفتم. برهه ی کنکور. آنجا هم شلوغ بود. همه جور آدمی آنجا بود. حس در هم برهمش سرتاپایم را گرفت. آن سالن انتظار با آن دکه‌ اش هنوز آنجا بود. آن فروشنده ی کچل هم هنوز همانجا کار می‌کرد. خیلی شلوغ بود. تخت بیمار ها را می‌دیدم که از هر گوشه پدیدار می‌شدند و در گوشه کنار دیگری ناپدید می‌شدند. کتابخانه ای که از من دور بود و من جرعت رد شدن از بخش اطفال را نداشتم برای رسیدن به او. اکتفا کردم به خیره شدن به اطرافم. کافی بود. همین که یادم آمد کافی بود. از آقای دکه ای یک لیوان کاپوچینو خریدم. من را یادش نبود. درب شیشه ای سالن انتظار صورتم را منعکس می‌کرد. به او نگاه می‌کردم. به من نگاه می‌کرد.

یادت آمد؟ ...همان روزها که آنقدر کار امروز را به فردا افکندی که یک سال گذشت. همان روز ها که از زادگاه متنفر شده بودی. آن روز ها زادگاه از هر زمان دیگری جذاب تر بود. آن روز ها که داشتند داستان سرنوشت را می‌نوشتند.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۵۵
  • آدام