هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

آماده‌ی عاشق شدن بودم

پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

نوجوان بودم. خیلی شر و‌ شور و پر هیجان. آن روزها برهه ی حساسی از زندگی من محسوب می‌شدند. کنکور داشتم.

از این کتابخانه به آن کتابخانه نقل مکان می‌کردم. هرکجا که می‌رفتم کنکوری های بی پناه را بیرون می‌انداختند. بالاخره در کتابخانه ای مستقر شده بودم. یکی از معروف ترین هایش که فضای بیرونش به طرز مسخ کننده ای زیبا بود. یکی از بناهای تاریخی دیوار به دیوار آن کتابخانه بود و به زیبایی آنجا می‌افزود.

بهار شده بود. زیبا ترین فصل سال که همیشه عذاب حساسیت فصلی را برایم به ارمغان می‌آورد. پارادوکس خوشی و ناخوشی.

میرفتم تکیه میزدم به دیوار تاریخی مذکور، کتابم را میگذاشتم جلویم و مثلا درس میخواندم. یک سری موسیقی بودند که هر روز گوششان میکردم. یک سری موسیقی که از عوامل عاشق شدن من بودند. موسیقی خیلی زیاد روی ذهن من تاثیرگذار است.

به آن دیوار تاریخی تکیه میزدم، بوی بهار را استشمام می‌کردم. گل های نر با پرچمشان برای گل های ماده گرده میپراکندند، گربه ها به جان هم افتاده پودند، پرنده های نر برای جلب توجه ماده ها خلاقیت آوازشان گل کرده بود. هر کس به دنبال جفتی بود. جفت من که هنوز جفتم نبود هم من را داشت دیوانه می‌کرد. رویای وصال مرا در خلسه فرو می‌برد. آرزوی یار هر لحظه قلبم را می‌فشرد. 

دخترک درس‌ات را بخوان، الآن که زمان عاشقی نیست... من آماده ی عاشق شدن بودم... من عاشق شده بودم.

 

یک شب، شب، شب،

یک شب که میخواستم به خانه برگردم، اول یک سر به کافه ی کتابخانه زدم که در همان دریای زیبایی آن مکان موجود بود، یک آقایی با یک سه تار در دستش داشت یک آواز سنتی میخواند. از عشق میخواند. نشستم در همان نزدیکی که صدایش به اندازه ی کافی به گوشم‌ برسد. به اوج‌آهنگ رسید و من بعد از آن‌ دیگر هرکاری می‌کردم که کسی گریه ام را نبیند. آن موقع دیگر مطمئن بودم که عاشق شده ام.

  • ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۴۴
  • آدام

خیال

چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۳۴ ب.ظ

دارم راه می‌روم... به خودم می‌آیم و می‌بینم دارم با خودم حرف میزنم. اطرافم را اندکی نگاه میکنم که آیا کسی مرا دیده یا نه... موبایلم را از جیبم در می‌آورم. تظاهر میکنم به اینکه دارم ویس می‌گیرم، و به حرف زدن با خودم ادامه می‌دهم.

دارم درس میخوانم... به خودم می‌آیم و میبینم که چندین دقیقه است که دارم یک مکالمه ی خیالی با استادم درمورد برنامه ام میکنم. به اطرافم نگاه میکنم که کسی به من توجه میکند یا نه... تظاهر میکنم به اینکه دارم‌ کتاب جلویم را حفظ میکنم، و به مکالمه ی خیالی ام ادامه می‌دهم.

 

دارم زندگی می‌کنم. اینجا، در این نقطه ی جغرافیایی خاص. اما اینجا نیستم. روحم انگار جای دیگری است. من کنار این آدم ها که در کنارم هستند، وجود ندارم. با آدم‌هایی زندگی میکنم که کیلومترها از آنها فاصله دارم و با مکالمه های خیالی ام با آنها سعی میکنم حس تنهایی نکنم. موبایلم مونس تنهایی ام است، و آدم هایی که در افکارم پرسه میزنند بهترین هایم هستند.

 

اصلا شاید نمی‌خواهم که اینجا وجود داشته باشم.

  • ۲۳ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۴
  • آدام

حماقتشان را ببینی

يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۲۳ ب.ظ

فکر میکنم خارق العاده ترین کاری که میتوان انجام داد تاثیر نپذیرفتن از دیگران باشد. اینکه صبح تا شب با آنها در ارتباط باشی، با آنها حرف بزنی و کنارشان سر یک کلاس بنشینی، حماقت هایشان را ببینی و احمق نشوی.

دارم سعی میکنم کارهای بزرگی انجام بدهم. مدت زیادی نیست اما بهرحال شروع کرده ام این پروسه ی بلندمدت را. روزهای آسانی نخواهند بود و هر روز از دیروز چالش برانگیز تر میشود. اما راهی ندارم. البته راه های زیادی برای درپیش گرفتن هستند، اما یک روز من از تباهی ترسیدم. خواستم مثل دیگران نشوم و یک زندگی عادی نداشته باشم. من میدانستم و میدانم که انجام این‌کار سخت است... اما برایم هیچ راه جایگزینی وجود ندارد.

مدت زیادی زنده نیستیم... حداقل بگذار در این فرصت کم، اندکی از معانی و مفاهیم زندگی را کشف کنیم.

 

-استاد "ص" به طرز عجیبی رفتارهایش به من شباهت دارد. حتی تعجب کردنش مثل من است. حالا میفهمم‌چرا این آدم‌ را دوست دارم. تمام کارها و رفتارهایش را درک میکنم. انگار آیینه ی من است.

 

من خیلی عصبانی هستم. وقتی حماقت دیگران را میبینم عصبانی میشوم. من خیلی هم حق به جانب هستم. انگار که همه اشتباه میکنند و تنها فرد محق دنیا من هستم. این اصلا خوب نیست. من از این تکبر ذاتی ام میترسم.

  • آدام

آغاز... سرآغاز

شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۲:۳۴ ق.ظ

همیشه از این شروع ها بدم می‌آمده و می‌آید. یک نفر میخواهد بنویسد دیگر...

فکر کنم تا به حال صدها وبلاگ نوشته باشم. صدها بار نوشته ام و پاک کرده ام... باز هم از رو نرفته ام و این چرخه یا بهتر است بگویم این دور باطل از دو-سه سال پیش همچنان ادامه دارد.

از نوشتن لذت میبرم.

میگویند انسان وقتی دارد خوابش می‌برد خودش نمیفهمد. اما من تا به حال بار ها به خواب فرو رفتن و آغاز نمودن دیدن رویا را تجربه کرده ام.

دیشب یکی از قشنگ ترین رویاهایم را دیدم... نور خورشید که از لابه لای شاخه های یخ زده و خیس درختان زمستان عبور میکرد و بازتابش از دستانم به شبکیه ام می‌رسید. یک اتفاق تکراری که بار ها در طول روز به چشممان میخورد اما برای من به اندازه ای شیرین است که دیدن رویایش را آرزو میکنم...

نوشتن نیز برایم دقیقا به همین شکل لذت بخش است. یک اتفاق تکراری اما مثل آغاز خواب و دیدن یک رویای شیرین، دلپذیر است.

  • آدام