آمادهی عاشق شدن بودم
نوجوان بودم. خیلی شر و شور و پر هیجان. آن روزها برهه ی حساسی از زندگی من محسوب میشدند. کنکور داشتم.
از این کتابخانه به آن کتابخانه نقل مکان میکردم. هرکجا که میرفتم کنکوری های بی پناه را بیرون میانداختند. بالاخره در کتابخانه ای مستقر شده بودم. یکی از معروف ترین هایش که فضای بیرونش به طرز مسخ کننده ای زیبا بود. یکی از بناهای تاریخی دیوار به دیوار آن کتابخانه بود و به زیبایی آنجا میافزود.
بهار شده بود. زیبا ترین فصل سال که همیشه عذاب حساسیت فصلی را برایم به ارمغان میآورد. پارادوکس خوشی و ناخوشی.
میرفتم تکیه میزدم به دیوار تاریخی مذکور، کتابم را میگذاشتم جلویم و مثلا درس میخواندم. یک سری موسیقی بودند که هر روز گوششان میکردم. یک سری موسیقی که از عوامل عاشق شدن من بودند. موسیقی خیلی زیاد روی ذهن من تاثیرگذار است.
به آن دیوار تاریخی تکیه میزدم، بوی بهار را استشمام میکردم. گل های نر با پرچمشان برای گل های ماده گرده میپراکندند، گربه ها به جان هم افتاده پودند، پرنده های نر برای جلب توجه ماده ها خلاقیت آوازشان گل کرده بود. هر کس به دنبال جفتی بود. جفت من که هنوز جفتم نبود هم من را داشت دیوانه میکرد. رویای وصال مرا در خلسه فرو میبرد. آرزوی یار هر لحظه قلبم را میفشرد.
دخترک درسات را بخوان، الآن که زمان عاشقی نیست... من آماده ی عاشق شدن بودم... من عاشق شده بودم.
یک شب، شب، شب،
یک شب که میخواستم به خانه برگردم، اول یک سر به کافه ی کتابخانه زدم که در همان دریای زیبایی آن مکان موجود بود، یک آقایی با یک سه تار در دستش داشت یک آواز سنتی میخواند. از عشق میخواند. نشستم در همان نزدیکی که صدایش به اندازه ی کافی به گوشم برسد. به اوجآهنگ رسید و من بعد از آن دیگر هرکاری میکردم که کسی گریه ام را نبیند. آن موقع دیگر مطمئن بودم که عاشق شده ام.
- ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۴۴