خیال
دارم راه میروم... به خودم میآیم و میبینم دارم با خودم حرف میزنم. اطرافم را اندکی نگاه میکنم که آیا کسی مرا دیده یا نه... موبایلم را از جیبم در میآورم. تظاهر میکنم به اینکه دارم ویس میگیرم، و به حرف زدن با خودم ادامه میدهم.
دارم درس میخوانم... به خودم میآیم و میبینم که چندین دقیقه است که دارم یک مکالمه ی خیالی با استادم درمورد برنامه ام میکنم. به اطرافم نگاه میکنم که کسی به من توجه میکند یا نه... تظاهر میکنم به اینکه دارم کتاب جلویم را حفظ میکنم، و به مکالمه ی خیالی ام ادامه میدهم.
دارم زندگی میکنم. اینجا، در این نقطه ی جغرافیایی خاص. اما اینجا نیستم. روحم انگار جای دیگری است. من کنار این آدم ها که در کنارم هستند، وجود ندارم. با آدمهایی زندگی میکنم که کیلومترها از آنها فاصله دارم و با مکالمه های خیالی ام با آنها سعی میکنم حس تنهایی نکنم. موبایلم مونس تنهایی ام است، و آدم هایی که در افکارم پرسه میزنند بهترین هایم هستند.
اصلا شاید نمیخواهم که اینجا وجود داشته باشم.
- ۹۸/۱۱/۲۳