هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

چه شد که مسیر زندگی‌ام عوض شد

چهارشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۳۰ ب.ظ

۱۷-۱۸ سالم بود. می‌توانستم در یکی از بیمارستان های خیلی معروف زادگاه باشم. آن روز ها سودای پزشک شدن در سر داشتم بدون آنکه بدانم پزشکی چیست. در کتابخانه ای که در نزدیکی بخش اطفال بود درس می‌خواندم. زمان هایی که درس نمی‌خواندم در بیمارستان می‌چرخیدم. از بخش اطفال به بخش زنان.. از زنان به اورژانس، قلب از همه دور تر بود و همیشه انگار فضایش مه آلود و سیاه بود.‌ قسمت رادیولوژی از همه جا شلوغ تر بود. خیلی از پرستار ها و پزشک ها دیگر من را می‌شناختند و به نگهبان ها سپرده بودند من را راه بدهند. کنجکاو بودم که بدانم وقتی پزشک شدم قرار است کجا کار کنم.

اوایل بد نبود. سعی داشتم به آن جو آزار دهنده اهمیت ندهم. به گریه های همراهان بیمار نگاه نکنم و دلم نسوزد اگر دیدم کودکی درد می‌کشد. دو ماهی اینگونه گذشت. من برایم مهم نبود.. حتی سعی داشتم بپذیرم که می‌توانم در آن جو وحشتناک کار کنم و اندک زمان استراحتم را درکتابخانه درس بخوانم. سعی داشتم بپذیرم که اگر یک رزیدنت در کتابخانه از صدای خودکار روی کاغذ عصبی می‌شود و سر کارمند کتابخانه داد و بیداد می‌کند طبیعی است و این اصلا باید خود زندگی من باشد.

سعی داشتم بپذیرم که باید یک روزی آن همه بیمار بدحال ببینم. نه تنها اینکه ببینم، بلکه باید به بدن تک تک آها دست بزنم حتی خصوصی ترین جاها و معاینه شان کنم حتی اگر کثیف باشند و چندش ترین بیماری هارا داشته باشند. باید میپذیرفتم که اگر بیماری درست همانطور که جلوی چشمم اتفاق افتاد روی من بالا اورد حالم بد نشود.

 

کمی که گذشت، شاید ۳ ماه، فهمیدم دو نوع پزشک وجود دارد. نوع اول انسان های مثل من که سعی داشتند تمام آن زشتی ها را نادیده بگیرند و بدون هیچ حسی فقط کار کنند. و یک سری دیگر که تمام سختی ها را با جان و دل میپذیرفتند و از صمیم قلب برای بیمار و کودکانی که درد میکشیدند دل میسوزاندند و عحیب تر اینکه اصلا حالشان هم بد نمیشد.

دسته ی اول کارشان را دوست نداشتند اما عادت کرده بودند. دسته ی دوم دیوانه وار و از روی عشق زحمت میکشیدند. آنجا نقطه ای بود که فهمیدم من هیچوقت نمیتوانم در پزشکی بهترین خودم را نشان دهم.

قدیم ها فکر می‌کردم پزشکی همان پرستیژ بالا و روپوش سفید است و کلی احترام و شنیدن لفظ "خانم دکتر" فکر می‌کردم کار کردن در بیمارستان هیجان انگیز است. بعد از ۴ ماه فهمیدم پزشکی یعنی دیدن درد و تلاش برای درمانش. و حال بین دو دسته ی پزشک های معمولی که به دیدن درد عادت میکنند و پزشک های عالی که از درمان کردن لذت می‌برند، من جزو دسته ی اول بودم. من قرار بود یک پزشک بی احساس روانی بشوم. و جلوی این قضیه را گرفتم‌. با این کار هم زندگی خودم و هم زندگی خیلی های دیگر را نجات دادم!

 

بعدا نوشت: پزشکی آن چیزی که در سریال گریز آناتومی میبینید نیست!

  • ۹۹/۰۸/۰۷
  • آدام

نظرات (۲)

  • سیمیا ‌‌‌‌‌
  • چقدر خوب که فهمیدی.

    از گذشته‌ی یک پزشک بی‌احساس روانی بهت سلام می‌کنم :))

    قبلا خیلی برام مفرح بود که بنشینم ری‌اکت یوتیوبرهایی که دانشجوی پزشکی بودند رو به گریز آناتومی ببینم!

    پاسخ:
    پزشک شدن بخاطر سریال گریز آناتومی مثل اینه که بخاطر سریال فرار از زندان جنایتکار بشی:))
    تو با پزشکی چطوری هستی؟
  • سیمیا ‌‌‌‌‌
  • دقیقا :)))

    هیچ‌طوری :/ و همینه که خوب نیست.

    پاسخ:
    مشکلی نیست. میتونی تخصصت رو یه چیزی انتخاب کنی که خیلی با جو اینطوری مواجه نشی. پزشکی خیلی وسیعه. البته خودت که بهتر میدونی. 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی