هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

پای چوبین سخت بی تمکین بود

سه شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۲۰ ق.ظ

دو سر بازه‌ی دخالت دولت در اقتصاد را دو مکتب کلاسیک و مارکسیسم تشکیل می‌دهند. کلاسیک ها اعتقاد بر دست نامرئی و بازار آزاد (لیبرالیسم اقتصادی) دارند و از آن طرف مارکسیسم و کمونیسم که نمایناگر دخالت مطلق دولت است. در این میان مکاتب دیگری وجود دارند که در این بازه قرار می‌گیرند.

من در زندگی ام همیشه یا سر بازه هستم یا ته آن.

بعد از رکود بزرگ که دیگر مکتب کلاسیک به کار نیامد کینز می‌گوید که اتفاقا دولت باید در اقتصاد دخالت کند و بعد مکتب کینزی را براساس یافته های ریچارد اف‌کن ایجاد می‌کند. کپیتالیسم بهرحال به قوت خودش باقی می‌ماند. هرچند مکتب کینزین ها اشکالات زیادی داشت و نئوکلاسیک ها و نیوکلاسیک ها هم باز نظریه پردازی کردند این بار نه فقط برمبنای مکروایکانامیکس، بلکه مکرویی که پایه مایکروایکانامیکس داشت، (از اینجا نتیجه گیری می‌شود که داشتنیک بیگ پیکچر کافی نیست بلکه باید به دیتیل ها دقت شود) اما در نظر من بهرحال کلاسیک ها شکست خوردند. همانطور که کمونیسم شکست بدی خورد. هرچند حکومت سوسیالیسم شوروی سابق اصلا نزدیک به اهداف مارکس نبود و اصلا آن جامعه پایه های درک کمونیسم را نداشت اما باز در نظر من افراط در دخالت دولت و از بین رفتن نفع شخصی  یک جامعه را می‌خشکاند.

باید ضمیمه کنم‌ که در اقتصاد افلاطونی و ارسطو اصلا نفع شخصی و مطلوبیت از عوامل از بین رفتن نظم طبیعی جامعه هستند چرا که به بخش حرص و طمع میل مربوطند که بیشتر از نیاز عوام را حاصل می‌کنند، و ممکن است که تمام این حرف ها درمورد مطلوبیت و دست نامرئی باور های اشتباه و در ظاهر درستی باشند که کپیتالیسم در افکارمان فرهنگ‌سازی کرده؛ بهرحال اصلا درحدی نیستم که بگویم چه درست است و چه غلط، چون بسیار بی‌سواد بوده و ذهن پرخطایی دارم. تنها خواستار مقایسه ی دو سر بازه هستم که می‌شود گفت هردو شکست خورده و درنهایت چیزی درمیان افراط و تفریط برقرار شده است.

بهتر است دست از اطناب بردارم. در زندگی شخصی ام یا افراط می‌کنم یا تفریط و همه چیز را از بالا می‌بینم بدون اینکه به جزئیات توجه کنم. اینها تمامشان عوامل شکست های من هستند. من همیشه زور نهایی را خیلی خوب وارد می‌کنم. همیشه در دقیقه‌ی نود معجزه می‌کنم. اما این در زندگی‌ام پیشرفتی ایجاد نمی‌کند. من یا دارم به خودم فشار می‌آورم و یا دارم به وحشتناک ترین حالت ممکن وقتم را تلف می‌کنم. هیچکدام جواب نمی‌دهد.

در مکتب کلاسیک سیکل های تجاری تعریف می‌شوند که به صورت متناوب رونق و رکود را در طول زمان نشان می‌دهند. بعد از یک مدت جامعه دچار یک رکود وحشتناک می‌شود که دیگر رونقی  را درپی ندارد. چراکه یک سری قوانینی برای ایجاد یک نظم قراردادی و براقراری عدالت ایجاد شده اند. مثلا قوانین حداقل دستمز کارگر. همانجاست که بحران بزرگ اتفاق افتاده و کینز دست به کار می‌شود.

 من در طول زندگی ام تفریط وار و کلاسیک گونه دائما دچار پستی بلندی های متناوب میشوم.

و از آن طرف کمونیسم درونم افراط کرده و تک تک ساعات  روزم را برنامه‌ریزی می‌کنم. و بعد خیلی زود از دستم در رفته و باز دچار هرج و مرج می‌شوم.

وقتش رسیده که مکتب کینزی زندگی‌ام را افتتاح کنم.

 

باید در آخر بگویم که هیچکدام از این مکتب های مذکور در دنیای بیرون از زندگی‌ام را نه نقض میکنم و نه هیچکدام را تایید.

  • ۵ نظر
  • ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۰
  • آدام

گندیدگی

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۳۷ ب.ظ

میز کنار تخت را می‌آورم جلو تر به شکلی که در فاصله‌ی یک سوم طول تخت نسبت به ابتدای آن قرار بگیرد. لپتاپ را گذاشته ام رویش و تمام سریال ها و فیلم هایی که مدت هاست دانلود شده‌اند آماده ی شلیک به من هستند. کولر را روشن می‌کنم سپس در پتو می‌پیچم. ماشه را می‌کشم و با شلیک سریال ها یکی پس از دیگری به سمت خودم خودکشی می‌کنم.

هر از گاهی تی‌وی شو در حال پخش را پاز کرده و به سمت یخچال هجوم می‌برم. و تا جایی که می‌توانم خرت و پرت جمع آوری کرده تا هنگام تماشا در معده‌ی بیچاره‌ام بچپانم. در اطراف تختم پر شده از بشقاب و لیوان های کثیف، پوست تخمه، پوست طالبی و هندوانه، پوست پفکی که از دیشب مانده، به علاوه‌ی تعداد قابل توجهی هسته‌ی خرما که اصلا نمی‌دانم چه ربطی به زمان حال دارند. 

در اتاق بوی طالبی مانده پخش شده، یک بوی کهنه که لای انگشتانم هم قابل استشمام است. مثل یک افلیج خیره به لپتاپ خشک شده‌ام و فاصله‌ی بسیار کمی تا گندیدگی دارم. 

این حجم از تباهی باعث ناامیدی است.

  • ۱ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۳۷
  • آدام

هیاهو در دانشکده فیزیک

شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۹ ب.ظ

ماجرای یک سال پیش است. شب بود. شاید ساعت ۹. فهمیدیم که دانشکده فیزیک یک برنامه ی نجوم دارد و شام هم می‌دهد. ما سریع لباس هایمان را پوشیدیم و پیاده راه افتادیم.

از پشت دانشکده رسیدیم. یک سری آدم سوار یک گاری شده بودند و یک سری آدم دیگر داشتند آنهارا با سرعت هل می‌دادند وصدای جیغ‌های هیجان زده‌شان در فضا منعکس می‌شد. معلوم شد همکلاسی های دیوانه‌ی مهتاب هستند. کمی جلوتر گروهی با جمعیت حدود ۱۰ نفر یا کمتر در فضای چمنی داشتند والیبال بازی می‌کردند و حسابی داد‌وفریاد می‌کردند. بالای پله هایی که به سلف راه داشت چند تلسکوپ بودند و تعدادی آدم به نوبت در چشمی‌شان نگاه می‌کردند.

در داخل دانشکده خیلی شلوغ تر بود. دوست مهتاب با دست پر به سمت ما آمد. پارتی بازی کرده بود و چند ظرف غذای اضافی برداشته بود که دوتایش را به ما داد.

در راهروی سمت چپ پر بود از میزهایی که رویشان بردگیم های مختلف بود و گروه گروه داشتند بازی می‌کردند. چند تا میز هم توسط حکم بازان قُرق شده بود. البته در گوشه کنار هایی هم جمعیت هایی رو می‌شد دید که دور یکدیگر نشسته بودند و خیلی جدی بحث میکردند. مافیا باز ها!

هر چیزی در دانشکده دیده می‌شد بجز چیزی که به نجوم مرتبط باشد. معلوم شد در سالن کنفرانس طبقه‌ی بالا یک سمینار نجوم برگزار شده. من و مهتاب به آنها پیوستیم. کمتر از ۱۰ دقیقه بعد در گوشم گفت "واقعا داری گوش می‌دهی؟" گفتم "بله اما فکر نمی‌کردم نجوم انقدر خسته کننده باشد!" از سالن بیرون آمدیم و بعد فهمیدیم که یک تلسکوپ غول‌پیکر در دانشکده وجود دارد که امشب با آن رصد می‌کنند. ماهم خیلی هیجان زده به سمت پشت بام رفتیم به تلسکوپ و سقف گنبدی‌اش رسیدیم اما باز یک جای کار می‌لنگید! سقف گنبدی متحرک خراب بود و حرکت نمی‌کرد! و در قسمتی از آن که باز بود یک گُله ابر جمع شده بود.

خب حداقل غذا بهمان رسیده بود! گفتیم کمی در دانشکده ماجراجویی کنیم. در یک کلاس چند تا از دانشجوهای عضو انجمن علمی بودند که حسابی گرم صحبت بودند. چشممان به دوتا جعبه‌ی زولبیا بامیه خورد. طوری که انگار یکی از آنها هستیم وارد کلاس شدیم و مشت مشت زولبیا بامیه برداشتیم. بعدش حس دزد های حرفه ای را داشتیم که خیلی خوش‌آیند بود. در آخر به بازی کردن یک بردگیم رضایت دادیم. یادم هست که من و مهتاب با یکدیگر تبانی می‌کردیم و کارت های خوب را به یکدیگر پاس می‌دادیم که یکی‌مان ببرد حس یک پوکر باز متقلب و پولدار را داشتم!

از نیمه شب گذشته بود. با اینکه اتفاق مهمی نیفتاد یک شب معمولی نبود. حس کردم دارم از یک پول پارتی برمی‌گردم اما ورژن اسلامی اش! از روزمرگی دور شدیم و کلی کار های خلاف کردیم!!

این روزها چند باری یاد این خاطره افتادم و حیفم آمد که ثبتش نکنم.

دلم برای مهتاب بسیار تنگ است.

  • ۴ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۰۹
  • آدام

.Every lie we tell incurs a debt to the truth

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۱۴ ق.ظ

وقتی به زندگی ام در افق بلند مدت نگاه میکنم، وقتی به اتفاقاتی که در دنیا و در طول تاریخ می‌افتند نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم که مغزم دارد متلاشی می‌شود.

مغزم یک جایی کم می‌آورد. یک جایی دیگر نمی‌فهمد. یک جایی هر تفسیری که از اتفاقات می‌کنم انگار اشتباه است. آنجا تشنگی ام به دانستن بیشتر نمایان می‌شود. دقیقا در همان لحظه از انتخاب رشته ای که ۳ سال پیش انجام دادم اطمینان پیدا می‌کنم.

در اینگونه لحظات می‌فهمم که چقدر بیش از حد درگیر خودم شده ام و چقدر من و زندگی ام ناچیز است. دیگر از انسان ها ناامید نمی‌شوم، چون دیگر سرمنشا اتفاقات را نمی‌توانم پیدا کنم. آنوقت می‌گردم به دنبال حقیقت، و در این مسیر می‌فهمم که باید خیلی بیشتر بدانم. آنگاه باز تشنه‌ی مطالعه می‌شوم.

وقتی به تاریخ نگاه می‌کنم، وقتی اتفاقاتی که می‌افتد را زیر نظر میگیرم، وقتی درمیابم که انگار هیچ مجالی برای انجام کاری برایم‌ مهیا نیست و انگار هیچ فرصتی برای کمک به بشریت نصیبم نخواهد شد اشک می‌ریزم. وقتی درمیابم که چقدر دربرابر این جهان ناچیزم و چقدر تسلیم زمان هستم اشک می‌ریزم.

من امیدی ندارم... خیر... هیچ چیزی بهتر نمی‌شود. اما حداقلش من روز به روز به حقیقت نزدیک‌تر می‌شوم. من هرروز آنقدر کند و کاو می‌کنم، آنقدر در این مسیر هزارتو می‌گردم که راه رهایی را پیدا کنم.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۱۴
  • آدام

با من حرف بزن

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۹ ق.ظ

من و تو بودیم. حول یک دایره رو به روی یکدیگر قدم بر میداشتیم. از آنجا‌ که سرعت برداشتن گام هایمان یکی بود به یکدیگر نمیرسیدیم. اما روی یک دایره‌ی مشترک راه می‌رفتیم و این باعث میشد خیلی امید داشته باشم. یا تو به من میرسیدی، یا من به تو.

من خیلی سعی داشتم از خواب بیدار شوم. اما فرکانس هایی که از وجودت برمی‌خواست، به شدت با فرکانس مغزم همخوانی داشت و من دچار یک خارش مغزی بسیار مسخ کننده نسبت به تو شده بودم. در توهم تو بودم و تو در رویایت به من رسیده بودی. اما همچنان در دو نقطه که به اندازه‌ی قطر دایره‌ی مشترکمان بود به سرعت مساوی و در جهت موافق یکدیگر، قدم برمی‌داشتیم.

به یکدیگر نرسیده بودیم. مسخ یکدیگر بودیم. می‌دانستیم وصال در مسیر داستانمان هک شده.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۹
  • آدام

خوب شد؛ دردم دوا شد

چهارشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۳۳ ق.ظ

من غمگین بودم و دچار سوختگی ۹۰ درصد شده بودم. البته خودم انتخاب کرده بودم؛ یعنی طبق معمول خودم به سوی آتش قدم برداشته بودم. اما خب داشتم درد می‌کشیدم.

او آمد دنبال من درحالی که برایم یک ظرف غذا آورده بود که خودش پخته بود. گفت که برنامه ای برای این کار نداشته اما میدانسته غذایی که او پخته باشد من را خوشهال می‌کند. من در دلم قند آب شد اما تضاد غم و ناراحتی‌ام باعث شد بغض کنم و خیلی مصنوعی لبخند بزنم.

او با اینکه از بیکاری خیلی زود خسته می‌‌شود و حوصله اش سر میرود شاید یک ساعت و یا شاید بیشتر کنار من نشسته بود و من در کمال آرامش غذایی که پخته بود را می‌خوردم. او سکوت کرده بود و هر از گاهی یک چیز بامزه میگفت تا من یاد غم هایم نیفتم و البته دائما برصورتش لبخند داشت.

بعد هم من را به یک ماجراجویی برد و در این حین به داستان های مسخره ای که تعریف می‌کردم خیلی بادقت گوش میکرد و حتی هرازگاهی سوالی درمورد ماجرای داستان می‌پرسید.

جالب اینجا بود که در آخر حاضر شد من را به یک ساندویچی ببرد و برایم یک ساندویچ بخرد و باوجود عدم علاقه اش یک دفعه هوس کند که من را در خوردن آن ساندویچ غیرمورد علاقه اش همراهی کند!

دردم دوا شد

  • ۲ نظر
  • ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۳۳
  • آدام

عشق ابدی

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۴۵ ق.ظ

او خوب فکر هایش را کرده است. طرحی که سال‌ها بود برایش نقشه کشیده بود را حالا خیلی با دقت بر کاغذی طراحی کرده و قرار است چند ساعت بعد بر روی شانه اش نقاشی شود. او تصمیم دارد آن طرح را برای همیشه بر روی شانه اش ببیند؛ برای تمام زندگی‌اش.

آن انسانی که قرار است بر روی بدنش آن نقاشی رویین تن را، بر شانه ی نحیفش تتو کند کنارش ایستاده و دارد وسایل عجیب و غریب و شاید ترسناکش را آماده می‌کند.

او قلبش خیلی تند می‌زند. میداند که از انجام این کار اطمینان دارد و شکی ندارد که پشیمان نخواهد شد. میخواهد برای تمام عمرش آن نقش را بر روی شانه اش ببیند. از هیجان قلبش تند می‌زند.

چند دقیقه گذشته است و نقاشی دارد بر شانه‌ی استخوانی اش جان میگیرد. او همچنان هیجان زده است و قلبش تند می‌زند. عاشق آن طرح است و دلش میخواهد تمام عمرش بر روی شانه اش بنشیند.

 

حالا او هر روز در آینه به شانه اش نگاه میکند، و با خودش به این فکر میکند که ترجیح می‌دهد تا آخر عمرش طرح مذکور را بر آن نقطه از بدنش ببیند یا جای زخمی که حاصلِ از بین بردن نقاشی است.

نمی‌دانست که هر تصمیمی که با افزایش تعداد و شدت ضربان قلب گرفته شود، خیلی احتمال دارد که تصمیم مغزش نبوده باشد. آن هم تصمیمی که برای تمام عمر گرفته شود.

In other words

  • ۲ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۴۵
  • آدام