خوب شد؛ دردم دوا شد
من غمگین بودم و دچار سوختگی ۹۰ درصد شده بودم. البته خودم انتخاب کرده بودم؛ یعنی طبق معمول خودم به سوی آتش قدم برداشته بودم. اما خب داشتم درد میکشیدم.
او آمد دنبال من درحالی که برایم یک ظرف غذا آورده بود که خودش پخته بود. گفت که برنامه ای برای این کار نداشته اما میدانسته غذایی که او پخته باشد من را خوشهال میکند. من در دلم قند آب شد اما تضاد غم و ناراحتیام باعث شد بغض کنم و خیلی مصنوعی لبخند بزنم.
او با اینکه از بیکاری خیلی زود خسته میشود و حوصله اش سر میرود شاید یک ساعت و یا شاید بیشتر کنار من نشسته بود و من در کمال آرامش غذایی که پخته بود را میخوردم. او سکوت کرده بود و هر از گاهی یک چیز بامزه میگفت تا من یاد غم هایم نیفتم و البته دائما برصورتش لبخند داشت.
بعد هم من را به یک ماجراجویی برد و در این حین به داستان های مسخره ای که تعریف میکردم خیلی بادقت گوش میکرد و حتی هرازگاهی سوالی درمورد ماجرای داستان میپرسید.
جالب اینجا بود که در آخر حاضر شد من را به یک ساندویچی ببرد و برایم یک ساندویچ بخرد و باوجود عدم علاقه اش یک دفعه هوس کند که من را در خوردن آن ساندویچ غیرمورد علاقه اش همراهی کند!
- ۹۹/۰۳/۱۴
دردتون دوا شد اما همچنان یه غمی انگار تو نوشته هاتون مونده بود :(
ایشالا که غمی نباشه تو دلتون :)