هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

ته شب

جمعه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۵۳ ب.ظ

اثر ملاتونین روی مغزم... همه چیز داره تیره میشه. همه چیز یه حالت ترسناک به خودش میگیره. ترس دیدن کابوس من رو محاصره میکنه. گم شدن توی زمان.

بعد بیست و چند سال تازه دارم یاد میگیرم آهسته و پیوسته یعنی چی‌‌. عادت زوری به دست نمیاد. چند وقت پیش تو ویدیو کال از اون سر دنیا یه حرف قشنگ زد. گفت اگه از کاری متنفری مطمین باش بهش عادت نمیکنی. آدم به درد عادت نمیکنه. جمله اش که تموم شد تماس قطع شد. دیدم اشتباه میکردم که فکر میکردم میشه به زجر عادت کرد. سعی کردم یه جوری کار کنم که بهم فشار نیاد. که از کار متنفر نشم. انقدر خسته نشم که واسه هر روز کار دو روز استراحت بخوام. بهینگی رو در تراکم نبین. خیلی وقتا حجم اهمیت داره. کمیت کیفیت میاره‌. چه جمله آشنایی..‌‌‌. "کمیت، کیفیت میاره"

اثر ملاتونین... دیگه نمیتونم به نور صفحه گوشی نگاه کنم...

  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۳
  • آدام

آخرین هفته

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۳۵ ب.ظ

فارغ التحصیل شده بود. گفت داره میاد "شهر غریب" وسیله هاشو جمع کنه. قرار بود یک بار دیگه ۶ نفرمون دور هم جمع بشیم و بریم همون جایی که همیشه من میگم! اما هرکس یه کاری داشت. واسه همین دیگه حتی به اون جای مذکور هم نرفتیم.

رفتیم چند جا پالتو دیدیم که بخره. ولی همش دو دل بود. توی بی آر تی درمورد آینده حرف میزدیم. میگفت به من خیلی غبطه میخوره. میگفت که حسادت میکنه که انقدر پشت کار دارم... -آره خب اون روزها خیلی پشتکار داشتم. از وقتی توی خونه حبس شدم تموم انگیزه ام رو از دست دادم.- رفتیم شیرینی فروشی که همیشه میرفتیم دوتا دونات با کلی شکلات گرفتیم. کنارش هم دوتا قهوه. نشسته بودیم روی سکو که همیشه مینشستیم و دور و برمون هم پر بود از نوجوون های دهه هشتاد که کارهای عجیب غریب میکردن و مثل همیشه متعجب بودیم. درمورد این حرف میزدیم که چرا نوجوونی ما انقدر با نوجوونی اینا فرق داشت.

تا ایستگاه مترو که راه طولانی بود رو پیاده رفتیم. از ترس هاش میگفت. میگفت که وقتی هیچ شانسی واسه یه آینده درست حسابی نداره اصلا چرا باید تلاش بکنه. و من داشتم سعی میکردم‌ متقاعدش کنم که هر اتفاقی که تو تصمیم بگیری میفته. درسته اوضاع خیلی خرابه. اما همیشه فرصت هست واسه داشتن آینده خوب. اما خب خیلی ناامید تر از این حرفا بود.

چند تا از دوستاش رو دیدیم. پز میداد میگفت آدام رنک دانشکده اش شده. من میگفتم نه‌ معدل از من بالاتر هم بوده. یکی معدلش ۱۹.۹۸ شده. میگفت نه من فکر میکنم ۱۹.۴۰ خیلی نمره قشنگ تریه.

 

دلم براش تنگ شده. نه فقط واسه اون. واسه تک تک آدمایی که در طول روز میدیدم و هیچ اینتراکشنی باشون نداشتم. ولی اونا بودن. روی صندلی کنار من مینشستن، توی اتوبوس های دانشگاه من رو هل میدادن، توی دانشکده از کنارم رد میشدن، توی کتابخونه حرف میزدن و اعصابم رو خرد میکردن. میدونی اون موقع میتونستم برم کتابخونه‌. فاصله اش باهام فقط ۸ دقیقه بود. اونم پیاده. حتی دلم واسه مستخدم کتابخونه تنگ شده که وقتی مانتو کوتاه منو میدید میگفت استغفرالله.

من واقعا دوست داشتم اون شرایط رو. دانشگاه رو با تموم خوبیا و بدی هاش دوست داشتم.

One handsfree two people

  • ۲ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵
  • آدام

شاید بتونی... شایدم نه

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۵۸ ق.ظ

زمان رو حروم میکنم. یه چیزی خیلی برام گنگه. میتونستم خیلی مسیر ساده تری رو انتخاب کنم. اما من مث شخصیتم دلم خواست یه راهی رو برم که تهش معلوم نباشه. ممکنه کل زندگیم رو زحمت بکشم و آخرش هیچی نشه. و جدیدا با درکی که از زندگی پیدا کردم این خیلی هم وحشتناک نیست! جالبه دیگه از شکست خوردن نمیترسم. میذارم رودخونه زندگی منو با خودش ببره هر طرفی دلش خواست. من فقط سعی میکنم به بهترین نحو شنا کنم که غرق نشم.

فقط یک بار میتونم زندگی کنم مگه نه؟ خب پس چرا وقت هدر میدم؟ ینی حتی هنوز مسئولیت زندگی خودمو هم بر عهده نگرفتم؟ مشکل اینه که هنوز نمیدونم میخوام چیکار کنم. حسرت میخورم به آدمایی که میرن یه حرفه یاد میگیرن بعد با همون حرفه کار میکنن. مثلا کسی که نقاش میشه میدونه دیگه تنها کاری که باید بکنه نقاشیه. یکی کیک میپزه و میفروشه و زندگی میکنه. یکی پرستار میشه و کاری که باید رو یاد میگیره و میره تو بیمارستان همون کار هارو میکنه...

اما من چی؟ من دلم خواست با بینهایت رو به رو بشم. دلم خواست اکتشاف کنم. واسه همین الان توی این مسیرم. کاری که من باید بکنم یاد گرفتنه. حرفه ی من درس خوندنه. من باید بتونم روزی ۱۰-۱۲ ساعت بشینم پشت میزنم و چیزای جدید واسه یاد گرفتن و تغییر ایجاد کردن پیدا کنم. چه مسیر قشنگی... ولی چرا انقدر سخته. چرا انقدر راحت میشه ازش دست کشید و سرگرم مادیات شد؟

 

  • ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۸
  • آدام

چاق

سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۰۳ ق.ظ

درصد قابل توجهی از آدم های ثروتمند، در خانواده‌های ثروتمند بزرگ شدن. یه عده‌ی خیلی کمی هستن که از صفر شروع میکنن و به ثروت بزرگ میرسن. و میدونی این عده ی محدود هیچوقت نمیتونن لذتی که اون درصد بزرگ از پول میبرن رو تجربه کنن. چون فقر در ذاتشون نهادینه شده.

من چاق بودم. الان لاغرم. اما هنوز احساس میکنم چاقم. هنوز وقتی دخترای لاغر رو میبینم حسادت میکنم! یه لحظه به خودم میام... آها اصلا هیکل خودم بهتر از ایناست! ولی چاق بودن در ذات من نهادینه شده انگار.

بحث اینه اصلا داشتن هیکل خوب چه اهمیتی داره. قدیم میگفتن دختر باید تو پر باشه؟ چرا این جامعه داره مارو اینجوری کنترل میکنه. چرا اجازه میدیم. چرا انقدر خریم؟

  • ۲ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۳
  • آدام

دنیای آدم های معمولی

يكشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۳ ق.ظ

امروز به یک نتیجه ای رسیدم. شاید واقعا لازم نیست کار بزرگی بکنم. شاید اینکه یک شغل خیلی کارمندی روتین و خسته کننده داشته باشم بهترین اتفاق برام باشه. شاید لازم نیست به جای خاصی برسم. با این وجود بحث بچه دار شدن دوباره میاد روی میز. شاید باید انقدر معمولی باشم که بچه هم بزرگ کنم. بچه داشتن کابوس بزرگیه.

اینو از اونجایی میگم که ما ۱۲ سال تموم صبح زود بیدار شدیم رفتیم مدرسه نشستیم سر یه مشت کلاس خسته کننده (بجز بعضی هاشون). رفتیم دانشگاه یاد گرفتیم چجوری خزعبلات استاد های بیسواد رو بشنویم و بهشون حمله ور نشیم. ما یاد گرفتیم که چجوری شرایطی که ازش متنفریم رو به خوبی تحمل کنیم. واسه همین داشتن یه شغل خسته کننده میتونه اونقدرا هم غیرممکن نباشه.

میشه صبحا ساعت ۶ بیدار شد صبحونه مختصری خورد. رفت تا ایستگاه مترو و توی مترو نیم ساعتی رو چرت زد. یا شاید با دوچرخه رفت سرکار. توی شرکتی کار کرد که خیلی احمقانه فکر کنی با اعضاش تشکیل خانواده دادی و یک مدت مشخص پای کامپیوتر بشینی با یه حقوق معمولی با درصد مالیات مشخص.

بعد از تموم شدن تایم کاری برگردی خونه یه شام مختصر بخوری در کنار خانواده ات. بچه هاتو بخوابونی. یه اینترکورس وانیلا (هفته ای یک بار شب جمعه اگه ایران نباشی شب یکشنبه!)  با همسرت داشته باشی و بخوابی. دوباره صبح و صبحونه و فلان...

این یک زندگی بی هدفه که تو کل عمرت رو میدویی تا برسی به یه حقوق مشخص... بهتره حرف نزنم کتاب پدر پولدار پدر بی پول رو که خوندین...

هرچند بحث مالیش مدنظرم نیست. من دوست ندارم پولدار باشم. ینی دوست ندارم دغدغه ی پولی داشته باشم. میتونم به یه حقوق که من رو توی رنج متوسط جامعه قرار بده اکتفا کنم. بحث من وارد شدن توی این دور باطل بی هدفیه که چطور تربیت میشیم واسه اینکه توی دامش بیفتیم.

غم انگیز نیست؟

اکثرا پدرمادرهامون رو اگه ازشون بپرسی هدفت از زندگی چیه جواب خیلی درست حسابی ندارن. این نقطه ی ترسناکی از زندگیه.

  • ۴ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۳
  • آدام