هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

تو کجایی

سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۳:۳۲ ق.ظ

ساعت ۳ بامداد یک صدای آشنا اما غریب می‌آید. برخورد قطرات آب به شیشه ی پنجره. باران می‌آمد. در اولین فصل تابستان. چشمانم برق زد. خوابم می‌آمد اما بلند شدم و به بالکن هجوم بردم. آخ که چقدر تشنه ی خالیِ خیابان های خیس بودم... یادم آمد عشق ورزیدن به باران چگونه بود. خب هرچه هم که تشنه تر باشی آب گوارا تر است. دستم را به سمت آسمان دراز کردم. قطرات سرد ابرهایش هر از گاهی می‌بوسیدندم. حس عجیبی بود. یادم افتاد به ۴ سال پیش که چگونه زیر باران در کوچه پس کوچه های زادگاه و آن خیابان مورد علاقه ام می‌دویدم. سیل بود باران که نبود...

از زادگاه که رفتیم دیگر باران را دوست نداشتم. انگار هر بار که آسمان می‌بارید، خیابان مذکور نامم را صدا می‌زد. انگار که اگر از باران لذت می‌بردم به زادگاه خیانت می‌شد.

  • ۹۹/۰۴/۱۰
  • آدام

نظرات (۱)

خونه ی جدید هم میتونه خاطرات خوبی داشته باشه

بارون همه جا دیوونه کننده است :)

 

ایشالا که به نتیجه که برسید خستگی این مسیر از تنتون در میره :)

پاسخ:
این خونه خیلی هم جدید نیست. اما همیشه زادگاه یادش در دل زنده میمونه.
میدونی سین دال فکر کنم هیچوقت نتیجه ای در کار نباشه! چون آدم هر چی جلوتر میره بیشتر میخواد!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی