هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

Real love

شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۰۴ ق.ظ

  • ۰ نظر
  • ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۰۶:۰۴
  • آدام

خیال بباف‌ تا آرام شوی

دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۰۹ ق.ظ

چه چیز هایی من را آرام میکنند.

نقاشی روحم را جلا می‌دهد. همیشه نقاشی ام از همکلاسی هایم بهتر بود. امتحانت ترمم که تمام می‌شد چند روز پشت سر هم فقط نقاشی می‌کشیدم. انقدر می‌کشیدم که دیگر حوصله رنگ کردن نداشته باشم.

یک معلم نقاشی داشتیم که خیلی در کارش استاد بود. یک روز با یک ضبط آمد و یک آهنگ گذاشت. باید حین شنیدن می‌کشیدیم... آنجا بود که مغزم شروع کرد به زاییدن خیالات عجیب و غریب. قوه‌ی تخیلم بیش فعال شده بود.

 

موسیقی گوش می‌دهم. از این دنیا کنده میشوم. تخیل می‌کنم خودم را یک جای دیگر. یک طور دیگر. یک زمان دیگر. حتی چیز های محال را تصور میکنم. ممکن بودنش مهم نیست. مهم این است که خوش‌آیند است فکر کردن بهشان.

زندگی ناامیدکننده است.

نم‌دانم چرا به هرچیزی می‌رسم برایم کافی نیست. چرا همیشه یک چیز دیگر هست که میخواهم. چرا کافی نیست. چرا خوشهال نیستم.

این اصلا به تخیلات گذشته ام نزدیک نیست.

بگذار بگویم چه می‌خواستم وقتی دبیرستانی بودم:

می‌خواستم یک دانشجوی پزشکی باشم. پدرم یک آپارتمان خیلی خیلی کوچک برایم رهن کرده بود. موهایم را آبی کرده بودم. یک پالتوی خیلی صاف و صوف داشتم که خاکستری بود. یک شلوار جین که با یک بوت چرم قهوه ای که اصلا دخترانه نبود میپوشیدم و یک مانتوی ساده ی آبی نفتی. موهایم فر میریخت روی صورتم و کلی دلبری می‌کردم. دوست داشتم پدرم برایم یک ماشین هم بخرد که پراید نباشد.

دوست داشتم یک سری دوست داشته باشم که با آنها هر آخرهفته کوهنوردی کنم.

بعد از آن طرف هم برای خودم پول دربیارم. مثلا ریاضی درس بدهم. یا حتی برای کافه ها کیک شکلاتی درست کنم. و کلی هم سفارش داشته باشم.

باران بیاید و من در خیابان های تهران تنها راه بروم. بعد یک دوست پسر هم داشته باشم که قدش بلند تر از ۱۸۵ باشد و عضلانی اصلا نباشد اما قدرتمند باشد طبق مد اصلا لباس نپوشد اما چهارشانه و خوشتیپ باشد و شلوار جینش به پاهایش نچسبد و پاهایش لاغر نباشد و پیرهن هایش کمی بر تنش گشاد باشند همچنین دست ها و پاهای بزرگ داشته باشد. خیلی خرخون باشد و ریاضی اش از من بهتر باشد. و او کفش هایم را خیلی دوست داشته باشد. کلی هم درمورد اولین ابراز علاقه و اولین بوسه خیال پردازی کرده بودم. حتی درمورد جزئیات رابطه مان، رفت و آمدهایمان، خانواده اش و ازدواج با او برنامه داشتم. 

 

 

 

خب خیال ها آن زمان خیلی ساده بودند و خیلی شیرین. الان همه چیز سخت شده. زندگی کاملا جدی است و اگر کوچک ترین قدم اشتباه بردارم به بی‌رحمانه ترین شکل ممکن با من برخورد میکند. غرق شده‌ام در مشکلات. کاش حداقل دانشگاه بود. خودم را با درس دادن به دانشجوهای سال پایینی مشغول می‌کردم. درس می‌خواندم در کتابخانه ی مورد علاقه ام و به من خوش میگذشت. اما الان هیچ کاری جز فکر کردن به بدبختی هایم برایم نیست. درد می‌کشم. ناامیدم. و تمام مشکلات را تنها به دوش می‌شم. کاش نوجوان بودم و مادرم مرحم دردهایم میشد. کاش نوجوان بودم که پدرم پشتم باشد و مسئولیت خراب کاری هایم را برعهده بگیرد. تنهایم. زندگی بی رحم است. و خیلی دلم گرفته.

 

اصلا داشتم چه می‌گفتم. آهان آره... نقاشی خیلی خوبه آفرین.

 

خیال بباف تا کمی آرام شوی.

Childish imaginations

  • ۱ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۰۹
  • آدام

تناقض

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۵۲ ق.ظ

تابستان است. هوا خیلی گرم است. صورتم زیر اشعه های فرابنفش هر روز آب میشود و به روزهای پیری نزدیک تر میشود. آدم ها و شرایط جدید را تجربه می‌کنم.

وجودم دو تکه شده. یک تکه متعلق به شرق. یک تکه متعلق به غرب.

به کتابخانه می‌رم. هر روز. حتی اگر مطالعه ای نکنم. باز هم به کتابخانه می‌روم. حتی اگر بخوابم. به کتابخانه می‌روم. بهرحال دیدن عکس مریم میرزاخانی به من امید می‌دهد. به کتابخانه می‌روم. سرم را می‌گذارم روی میز میخوابم.

از شدت گرما در هوا معلق هستم. به سختی نفس می‌کشم. گرم است. گرم است. گرم.. آآه‌خ گرم است. کل هیکلم در عرق فرو رفته‌.

یک تکه غرب. یک تکه شرق. دو تکه هستم دو تکه. هزار تکه البته. فرهنگی که دارد تغییر می‌کند. منی که دارد به یک من دیگر تبدیل میشود.

سیلی بزن به من. سیلی بزن. سیلی بزن. مشت بزن. مشت بزن بر بدنم.

ریاضی می‌خوانم. ریاضی عجیب است. منطقی است. خیلی. منطق. اگر منطق اشتباه باشد چه. همه چیز منطقی است. ریاضی بهترین است. ریاضی دلبر است. ریاضی ... عشق ابدی من. دنیای بی پایان زندگی. منطق دیوانه کننده‌. ریاضی.

سیلی بزن. مشت بزن. من را بیدار کن.

غرب وجودم بر شرق نفوذ میکند. غربی میشوم با یک هسته از شرق. میگوید کتاب غرب زدگی را بخوان. میگویم خواندم اما نصفه رهایش کردم‌. میگوید مگر میشود یک کتاب را نیمه رها کرد. میگویم من خیلی مسخره ام و حواس پرت و بی قانون. من در یک ساعت انقدر سیگار میکشم که از حال بروم. بعد یک سال دیگر نمیکشم.

میگویم غرب زده نیستم. این را خوب میدانم. میگوید از کجا میدانی. میگویم آری امکان ارور بالاست. اما با این سطح از علم و آگاهی میدانم غرب زده نیستم. بلکه دیوانه اش هستم.

مشت بزن. مشت بزن بر بدن فانی ام. ریاضی من را ابدی میکند. مغز من در زمان باقی می‌ماند.

در زمان سفر کن.

That Summer

  • ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۵۲
  • آدام

Remarkably specific

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۱۰ ب.ظ

Bazinga!

  • ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۱۰
  • آدام

منطق

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۵۹ ق.ظ

انسان میتواند بار ها عاشق انسان های متفاوت شود. بار ها. البته اگر تعریف عشق همان تعریف من باشد. هورمون. هورمون ها بالا بزند بعد یک دفعه حس کنی میخواهی با او باشی.

اما این از همان ابتدا معلوم است که یک حس زودگذر است که آینده ای ندارد. آدم از همان اول میداند که آینده ای با آن فرد دارد یا نه. حداقل امید به داشتن آینده ای براساس اهداف و سبک زندگی.‌ بستگی داد هدف از برقراری رابطه چه باشد. یک رابطه ی استیبل عمیق با هدف تکامل بهتر و یا یک رابطه ی کوتاه مدت که هدفش داشتن لحظات خوش باشد.

وارد رابطه ی عمیق شدن تجربه ی عجیبی است. رابطه پیچیده میشود. آنقدر پیچیده که فقط وقتی عشق را حس میکنی که همه چیز قرار است تمام شود. منظورم این است که اگر بخواهی او را رها کنی میبینی که نمیتوانی. میبینی کل وجودت به او گره خورده.

با هر کسی نمیشود گره خورد. اگر بشود هم با هرکسی نمیشود آینده ی خوبی داشت. بستگی دارد به این که اهداف دوفرد در راستای یکدیگر باشند و دوطرف رابطه در یک سطح فکری واقع شوند.

 شاید هم آدم فقط یک بار در عمرش بتواند گره بخورد. اگر یک بار گره را پاره کردی کل وجودت بند بند و تکه تکه میشود. این باعث میشود دیگر نتوان وجودت را به وجود فرد دیگری گره زد... تکه هایی از وجودت درگره قبلی جا مانده. تکه هایی از وجود او هم در نیمه‌ای از گره که به تو همچنان متصل است متقابلا باقی میماند. گره جدید معنا نخواهد داشت.

عشق های کوتاه مدت برای داشتن لحظات خوش. به نظرم اینطور روابط انسان را از مسیر واقعی زندگی منحرف میکند. یعنی انسان به هر طرف که جذب شد همان سمتی برود. اگر در رابطه با کسی عاشق فرد دیگری شد خیانت هم بکند. با توجیه عشق. منطقی درکار نخواهد بود چون از تمام روابط هدف عشق برپایه ی هورمون است و نه هیچ چیز دیگر.

 

انسان منطقی، انسان باهوش همیشه از همه چیز نفع میبرد‌. بدون منطق هیچ چیز را نمیتوان پیش برد. چه برسد به یک رابطه بین دو انسان عاشق.

 

Memorable song

  • ۱۲ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۹
  • آدام

آماده‌ی عاشق شدن بودم

پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

نوجوان بودم. خیلی شر و‌ شور و پر هیجان. آن روزها برهه ی حساسی از زندگی من محسوب می‌شدند. کنکور داشتم.

از این کتابخانه به آن کتابخانه نقل مکان می‌کردم. هرکجا که می‌رفتم کنکوری های بی پناه را بیرون می‌انداختند. بالاخره در کتابخانه ای مستقر شده بودم. یکی از معروف ترین هایش که فضای بیرونش به طرز مسخ کننده ای زیبا بود. یکی از بناهای تاریخی دیوار به دیوار آن کتابخانه بود و به زیبایی آنجا می‌افزود.

بهار شده بود. زیبا ترین فصل سال که همیشه عذاب حساسیت فصلی را برایم به ارمغان می‌آورد. پارادوکس خوشی و ناخوشی.

میرفتم تکیه میزدم به دیوار تاریخی مذکور، کتابم را میگذاشتم جلویم و مثلا درس میخواندم. یک سری موسیقی بودند که هر روز گوششان میکردم. یک سری موسیقی که از عوامل عاشق شدن من بودند. موسیقی خیلی زیاد روی ذهن من تاثیرگذار است.

به آن دیوار تاریخی تکیه میزدم، بوی بهار را استشمام می‌کردم. گل های نر با پرچمشان برای گل های ماده گرده میپراکندند، گربه ها به جان هم افتاده پودند، پرنده های نر برای جلب توجه ماده ها خلاقیت آوازشان گل کرده بود. هر کس به دنبال جفتی بود. جفت من که هنوز جفتم نبود هم من را داشت دیوانه می‌کرد. رویای وصال مرا در خلسه فرو می‌برد. آرزوی یار هر لحظه قلبم را می‌فشرد. 

دخترک درس‌ات را بخوان، الآن که زمان عاشقی نیست... من آماده ی عاشق شدن بودم... من عاشق شده بودم.

 

یک شب، شب، شب،

یک شب که میخواستم به خانه برگردم، اول یک سر به کافه ی کتابخانه زدم که در همان دریای زیبایی آن مکان موجود بود، یک آقایی با یک سه تار در دستش داشت یک آواز سنتی میخواند. از عشق میخواند. نشستم در همان نزدیکی که صدایش به اندازه ی کافی به گوشم‌ برسد. به اوج‌آهنگ رسید و من بعد از آن‌ دیگر هرکاری می‌کردم که کسی گریه ام را نبیند. آن موقع دیگر مطمئن بودم که عاشق شده ام.

  • ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۴۴
  • آدام

خیال

چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۳۴ ب.ظ

دارم راه می‌روم... به خودم می‌آیم و می‌بینم دارم با خودم حرف میزنم. اطرافم را اندکی نگاه میکنم که آیا کسی مرا دیده یا نه... موبایلم را از جیبم در می‌آورم. تظاهر میکنم به اینکه دارم ویس می‌گیرم، و به حرف زدن با خودم ادامه می‌دهم.

دارم درس میخوانم... به خودم می‌آیم و میبینم که چندین دقیقه است که دارم یک مکالمه ی خیالی با استادم درمورد برنامه ام میکنم. به اطرافم نگاه میکنم که کسی به من توجه میکند یا نه... تظاهر میکنم به اینکه دارم‌ کتاب جلویم را حفظ میکنم، و به مکالمه ی خیالی ام ادامه می‌دهم.

 

دارم زندگی می‌کنم. اینجا، در این نقطه ی جغرافیایی خاص. اما اینجا نیستم. روحم انگار جای دیگری است. من کنار این آدم ها که در کنارم هستند، وجود ندارم. با آدم‌هایی زندگی میکنم که کیلومترها از آنها فاصله دارم و با مکالمه های خیالی ام با آنها سعی میکنم حس تنهایی نکنم. موبایلم مونس تنهایی ام است، و آدم هایی که در افکارم پرسه میزنند بهترین هایم هستند.

 

اصلا شاید نمی‌خواهم که اینجا وجود داشته باشم.

  • ۲۳ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۴
  • آدام

حماقتشان را ببینی

يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۲۳ ب.ظ

فکر میکنم خارق العاده ترین کاری که میتوان انجام داد تاثیر نپذیرفتن از دیگران باشد. اینکه صبح تا شب با آنها در ارتباط باشی، با آنها حرف بزنی و کنارشان سر یک کلاس بنشینی، حماقت هایشان را ببینی و احمق نشوی.

دارم سعی میکنم کارهای بزرگی انجام بدهم. مدت زیادی نیست اما بهرحال شروع کرده ام این پروسه ی بلندمدت را. روزهای آسانی نخواهند بود و هر روز از دیروز چالش برانگیز تر میشود. اما راهی ندارم. البته راه های زیادی برای درپیش گرفتن هستند، اما یک روز من از تباهی ترسیدم. خواستم مثل دیگران نشوم و یک زندگی عادی نداشته باشم. من میدانستم و میدانم که انجام این‌کار سخت است... اما برایم هیچ راه جایگزینی وجود ندارد.

مدت زیادی زنده نیستیم... حداقل بگذار در این فرصت کم، اندکی از معانی و مفاهیم زندگی را کشف کنیم.

 

-استاد "ص" به طرز عجیبی رفتارهایش به من شباهت دارد. حتی تعجب کردنش مثل من است. حالا میفهمم‌چرا این آدم‌ را دوست دارم. تمام کارها و رفتارهایش را درک میکنم. انگار آیینه ی من است.

 

من خیلی عصبانی هستم. وقتی حماقت دیگران را میبینم عصبانی میشوم. من خیلی هم حق به جانب هستم. انگار که همه اشتباه میکنند و تنها فرد محق دنیا من هستم. این اصلا خوب نیست. من از این تکبر ذاتی ام میترسم.

  • آدام

آغاز... سرآغاز

شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۲:۳۴ ق.ظ

همیشه از این شروع ها بدم می‌آمده و می‌آید. یک نفر میخواهد بنویسد دیگر...

فکر کنم تا به حال صدها وبلاگ نوشته باشم. صدها بار نوشته ام و پاک کرده ام... باز هم از رو نرفته ام و این چرخه یا بهتر است بگویم این دور باطل از دو-سه سال پیش همچنان ادامه دارد.

از نوشتن لذت میبرم.

میگویند انسان وقتی دارد خوابش می‌برد خودش نمیفهمد. اما من تا به حال بار ها به خواب فرو رفتن و آغاز نمودن دیدن رویا را تجربه کرده ام.

دیشب یکی از قشنگ ترین رویاهایم را دیدم... نور خورشید که از لابه لای شاخه های یخ زده و خیس درختان زمستان عبور میکرد و بازتابش از دستانم به شبکیه ام می‌رسید. یک اتفاق تکراری که بار ها در طول روز به چشممان میخورد اما برای من به اندازه ای شیرین است که دیدن رویایش را آرزو میکنم...

نوشتن نیز برایم دقیقا به همین شکل لذت بخش است. یک اتفاق تکراری اما مثل آغاز خواب و دیدن یک رویای شیرین، دلپذیر است.

  • آدام