هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

همه جای ذهن من

هیچ‌کجا

روز ها میگذرند... من یک انسان هستم. یک انسان که سعی دارد بهتر شود، و هر روز با دیروزش فرق دارد. مینویسم تا این سیر تکامل را که هیچ وقت کامل نمیشود ثبت کنم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

انقدر بخندیم

يكشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۲۷ ق.ظ

اینو مینویسم که یادم نره چقدر دوستش دارم و هر لحظه از امشب رو که نگاهش میکردم به روزی فکر میکردم که قراره جلوی چشمم نباشه. و این افکار باعث میشد غم قلبم رو پر کنه و در عین حال به قدری شکرگزار حضورش باشم که احساس کنم توی بهشتم.

هر لحظه که لمثش کردم سعی کردم خاطره ی سلول های عصبی پوستم رو تا جای ممکن حفظ کنم... واسه روزی که نباشه انقدر نزدیک که بتونم لمثش کنم.

خیلی وقت میشه که دعا نکردم چون خیلی وقته برای دعاهام مخاطبی ندارم. اما میخوام دعا کنم چون بهرحال یک موجودی در درون یا برون من ممکن هست باشه که ازش قدرت میگیرم. یادته چند سال پیش دعا کردم که بتونم باهاش باشم و زندگیم رو باهاش شریک شم و تو کمکم کردی. این بار ازت میخوام کمکم کنی بتونم کنارش بمونم و میدونم کمکم میکنی. تو همیشه با من یار بودی.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۲۷
  • آدام

قدرت-عطف

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۳۸ ق.ظ

بستگی داره نگاهت به درد چی باشه، به شکست. بستگی داره با هر چالش چجوری برخورد کنی. بستگی به هیچ چیز دیگه ای نداره... اینکه تو بازنده باشی یا برنده. و این دو در بلند مدت اندازه گیری میشن.

بعد از هر سختی که تجربه میکنی احتمال اتفاق دو تا رخداد هست. رخداد۱ اینکه کاملا له بشی و تا مدت ها نتونی باهاش کنار بیای (بازنده) و رخداد۲ کنار اومدن باهاش و یادگرفتن ازش هست که بعد از این اتفاق به شدت احساس قدرت میکنی و با خودت میگی اگه از پس این براومدم از پس سخت ترش هم برمیام و با روی گشاده میری به سمت چالش های بیشتر. چون از هر تجربه یه راه باختن رو فهمیدی و دیگه ازش اجتناب میکنی. (برنده)

رخداد ۱ و ۲ نشونگر دوتا تایپ شخصیتی هستن که ۱ میتونه به ۲ تبدیل بشه. اما ۲ هیچوقت به یک برنمیگرده. درختی که رشد کنه دیگه کوچیک نمیشه‌. حتی اگه توی زمستون خشک بشه و برگ هاش بریزه.

شاید یه عده که منو میخونن یادشون بیاد شایدم یادشون نیاد. ولی چند ماه پیش نوشته بودم باید یه انفجار رخ بده باید من متحول بشم و همه چیز آماده ست... اما تحول رخ نمیده و من همچنان ساکنم... باید بگم تحول رخ داد. من یک مرحله رفتم بالا تر... و این یک نقطه عطف جدیده.

  • ۲ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۳۸
  • آدام

وقتی که دلتنگ میشم و همراه تنهایی میرم

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۱۸ ق.ظ

یه لحظه به خودت میای و میبینی بخاطر تموم لحظاتی که حس میکردی تنهایی، داشتی ناشکری میکردی.

"دارم با کی حرف میزنم؛ نمیدونم... این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیک تره..."

"طلوع من... طلوع من... وقتی غروب پر بزنه... موقع رفتن منه."

 

 

  • ۱ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۱۸
  • آدام

بلند شو

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۱۸ ق.ظ

۱۶ سالگی یک نقطه ی عطف توی زندگی من بود. من با شروع دوم دبیرستان دوتا چیز یاد گرفتم. یک اینکه چجوری دوست پیدا کنم و دو اینکه مسئولیت تمام کارهامو بر عهده بگیرم. دلیلش هم گند های بود که قبلا بالا اورده بودم.

۱۶ سالم که شد خودم رو تنها یافتم پر از مشکلات که تنهایی باید از پسشون بر میومدم. اولش خوب جلو میرفتم. تا یه روز دیدم چقدر سخته و من چقدر کوچیکم. یکی دو روز از فشاری که روم بود گریه میکردم و نمیدونستم باید چیکار کنم. و نمیخواستم کسی هم کمکم کنه. باید خودم انجامش میدادم. و انجامش دادم‌. خودم تنها از پسش براومدم. درسته که مامانم از خواب بیدارم میکرد خیلی وقتا! ولی خب..

۱۹ سالم بود و وارد دانشگاه شده بودم. اونم یه نقطه ی عطف بود. یک مرحله مستقل تر. یک مرحله تنها تر. همه چیز جدی تر شده بود.

و الان دوباره یک مرحله همه چیز سخت تر شده .ادما از کاری که دارم میکنم سر در نمیارن. از هیچکس نمیتونم کمک بخوام. واقعا از هیچکس. دو روز گذشته رو توی رخت خواب بودم. یا گریه میکردم. یا خواب بودم. یا توی اینترنت میچرخیدم. دو روز تمام توی رخت خواب بودم. امروز صورتمو توی آینه نگاه کردم و واقعا ترسیدم!

دوروز پیش یهو دیدم تنهایی و استقلال اصلا آسون نیست. وقتی هیچکس تو رو ندونه اصلا آسون نیست. وقتی داری اشک میریزی و هیچکس نیست سرتو بذاری روی شونه اش آسون نیست. و از این به بعد قراره اینطوری باشه. تنهایی قراره بیشتر بشه. آدما قراره بیشتر تو رو ندونن. و تو قراره مسئولیت های خیلی بیشتری رو بر عهده بگیری. دیگه آسونی تموم شد. تو یه دختری که نباید ضعیف باشه روحیه ات. دیگه کسی نیست کمکی بهت بکنه. دیگه بابا کاری از دستش بر نمیاد. دیگه آغوش مامان آرومت نمیکنه. دیگه عشق تسکین دردت نیست. و اگه مریم میرزا خانی و گلشیفته فراهانی و هزاران نفر دیگه تونستن منم میتونم. قطعا میتونم.

باید بتونم.

  • ۲ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۹ ، ۰۳:۱۸
  • آدام

نیمرو

چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۳۹ ق.ظ

نصف شبی رفتم سه تا نیمرو با کره زدم. با نون داغ. که رو هم رفته شد یه ناهار کامل. گفتم‌ گور بابای سلامتی و روغن و زرده نپخته و سفیده ی شل و اوففف ته دیگ چرب. الان یه روز وقت مونده تا ددلاینم و باید برسم به تهش. میخوام حسابی خون برسه به مغزم.

لذتی بردم بهشتی.

  • ۱ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۳۹
  • آدام

دور دست

شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۱۷ ب.ظ

توی یه مسیر بودم. مسیری که به اینجایی که الان هستم ختم میشد. مسیر جالبی بود. آدمای زیادی اونجا بودن. با من مهربون بودن. با من صحبت میکردن. خیلی هاشون بر این باور بودن که مسیر میان بر زیاد هست و به من پیشنهاد میدادن سرعتم‌ رو کم کنم؛ توقف کنم و توی یکی از خیابون های های فرعی بزرگراه کنارشون قهوه بنوشم.به صحبت هاشون گوش کنم و از زمانم لذت ببرم. انگار که قرار بود اون خیابون های فرعی به جای قشنگ تری ختم بشن. اما فقط سراب بودن.

خودم رو سرزنش نمیکنم. من فقط زیادی بی تجربه بودم. فقط زیادی راه رو بلد نبودم. بزرگراه زیادی شلوغ بود انگار برای من. 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۱۷
  • آدام

که تو از جنس خاکی؛ ولی اون از جنس بهشته.

جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۹، ۰۴:۵۶ ب.ظ

فقط زمانی چیزی رو با تمام وجود دوست داری و قدرش میدونی که قرار باشه یه روزی از دستش بدی و این از دست دادن رو با تمام وجود لمث کنی. قبل از اینکه اتفاق بیفته.

تا دوران راهنماییم اغراق آمیز به مادرم وابسته بودم. انقدر که غیر ممکن بود بره سرکار و من از دلتنگیش گریه نکنم. وابستگیم به مادرم از بین رفت. اما این ویژگی شخصیتی رو با خودم حمل کردم و بعد ها روی یکی دیگه پیاده اش کردم. و بعد اسمش رو میذارم عشق؟ من فقط زیادی در مقابل آدم هایی که دوست دارم ضعیف میشم. این عشق نیست. این منم.

اما هیچکس نباید بفهمه که من انقدر ضعیفم.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۵۶
  • آدام

بوی کاج ۰۰

شنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۰۴ ب.ظ

پوست گونه هام از سرما داشت ترک میخورد. سرمای هوارو وارد شش هام میکردم تا صدای نفس هام سکوت فضارو پر کنه. اون آروم نفس میکشید؛ مثل همیشه.

شاید ساعت ۲۲ بود... نمیدونم. ولی میدونم هم تاریک بود هم خلوت. کنار هم قدم میزدیم و من محکم بازوش رو چسبیده بودم. انگار که اگه رهاش میکردم قرار بود ناپدید بشه. از سرما پناه بردیم به اولین کافه ای که بهش رسیدیم. اون از تموم کافه های دنیا متنفر بود و هست، ولی اون تراکم از سرما کارمون رو توجیه میکرد.

حرف نمیزدیم و این سکوت اصلا آزاردهنده نبود. هردومون درد میکشیدیم و حرفی واسه تسکینش وجود نداشت. همین که همدرد بودیم به نوعی تسکین محسوب میشد.

وقت زیادی نبود. انگار جدایی توی سرنوشت من و اون نوشته شده بود. (ها هااا سرنوشت!) رفت. اما امید دوباره دیدنش شمع امیدم رو روشن نگه می‌داشت.

بهرحال؛

 من جدا گریه کنان... ابر جدا... یار جدا.

  • ۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۰۴
  • آدام

ته شب

جمعه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۵۳ ب.ظ

اثر ملاتونین روی مغزم... همه چیز داره تیره میشه. همه چیز یه حالت ترسناک به خودش میگیره. ترس دیدن کابوس من رو محاصره میکنه. گم شدن توی زمان.

بعد بیست و چند سال تازه دارم یاد میگیرم آهسته و پیوسته یعنی چی‌‌. عادت زوری به دست نمیاد. چند وقت پیش تو ویدیو کال از اون سر دنیا یه حرف قشنگ زد. گفت اگه از کاری متنفری مطمین باش بهش عادت نمیکنی. آدم به درد عادت نمیکنه. جمله اش که تموم شد تماس قطع شد. دیدم اشتباه میکردم که فکر میکردم میشه به زجر عادت کرد. سعی کردم یه جوری کار کنم که بهم فشار نیاد. که از کار متنفر نشم. انقدر خسته نشم که واسه هر روز کار دو روز استراحت بخوام. بهینگی رو در تراکم نبین. خیلی وقتا حجم اهمیت داره. کمیت کیفیت میاره‌. چه جمله آشنایی..‌‌‌. "کمیت، کیفیت میاره"

اثر ملاتونین... دیگه نمیتونم به نور صفحه گوشی نگاه کنم...

  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۳
  • آدام

آخرین هفته

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۳۵ ب.ظ

فارغ التحصیل شده بود. گفت داره میاد "شهر غریب" وسیله هاشو جمع کنه. قرار بود یک بار دیگه ۶ نفرمون دور هم جمع بشیم و بریم همون جایی که همیشه من میگم! اما هرکس یه کاری داشت. واسه همین دیگه حتی به اون جای مذکور هم نرفتیم.

رفتیم چند جا پالتو دیدیم که بخره. ولی همش دو دل بود. توی بی آر تی درمورد آینده حرف میزدیم. میگفت به من خیلی غبطه میخوره. میگفت که حسادت میکنه که انقدر پشت کار دارم... -آره خب اون روزها خیلی پشتکار داشتم. از وقتی توی خونه حبس شدم تموم انگیزه ام رو از دست دادم.- رفتیم شیرینی فروشی که همیشه میرفتیم دوتا دونات با کلی شکلات گرفتیم. کنارش هم دوتا قهوه. نشسته بودیم روی سکو که همیشه مینشستیم و دور و برمون هم پر بود از نوجوون های دهه هشتاد که کارهای عجیب غریب میکردن و مثل همیشه متعجب بودیم. درمورد این حرف میزدیم که چرا نوجوونی ما انقدر با نوجوونی اینا فرق داشت.

تا ایستگاه مترو که راه طولانی بود رو پیاده رفتیم. از ترس هاش میگفت. میگفت که وقتی هیچ شانسی واسه یه آینده درست حسابی نداره اصلا چرا باید تلاش بکنه. و من داشتم سعی میکردم‌ متقاعدش کنم که هر اتفاقی که تو تصمیم بگیری میفته. درسته اوضاع خیلی خرابه. اما همیشه فرصت هست واسه داشتن آینده خوب. اما خب خیلی ناامید تر از این حرفا بود.

چند تا از دوستاش رو دیدیم. پز میداد میگفت آدام رنک دانشکده اش شده. من میگفتم نه‌ معدل از من بالاتر هم بوده. یکی معدلش ۱۹.۹۸ شده. میگفت نه من فکر میکنم ۱۹.۴۰ خیلی نمره قشنگ تریه.

 

دلم براش تنگ شده. نه فقط واسه اون. واسه تک تک آدمایی که در طول روز میدیدم و هیچ اینتراکشنی باشون نداشتم. ولی اونا بودن. روی صندلی کنار من مینشستن، توی اتوبوس های دانشگاه من رو هل میدادن، توی دانشکده از کنارم رد میشدن، توی کتابخونه حرف میزدن و اعصابم رو خرد میکردن. میدونی اون موقع میتونستم برم کتابخونه‌. فاصله اش باهام فقط ۸ دقیقه بود. اونم پیاده. حتی دلم واسه مستخدم کتابخونه تنگ شده که وقتی مانتو کوتاه منو میدید میگفت استغفرالله.

من واقعا دوست داشتم اون شرایط رو. دانشگاه رو با تموم خوبیا و بدی هاش دوست داشتم.

One handsfree two people

  • ۲ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵
  • آدام